هفت میلیارد نفر دور همند اما باز / برترین دغدغه ی نوع بشر تنهاییست...

کوچک که بودم...کودک که بودم،دلم می خواست یک شب از شب های تابستان بروم میان آسمان و کنار ماه بنشینم...وقتی هلال است آرام نوازشش کنم...برایش قصه ی هزار و یک شب بخوانم...قصه ی سرباز و دختر شاه...گاها به خانه ی مادربزرگ که می رفتیم..چهل و پنج دقیقه ی تمام پشت ماشین،هی سرم را به چپ می بردم...هی به راست...تا ماه را ببینم...تا ماه حس نکند تنهاست...آخر ماه میان رقص ستارگان یک جور خاصی تنهاست...درست مثل من...کائنات برایم آواز می خوانند...برایم نغمه ی حیات سر می دهند...آسمان شب را می تکانند تا دانه دانه ستاره بریزد روی ایوان دلم اما من...باز هم به عظمت تنهاییِ ماه تنهایم...شب های تابستان لحظه ی دیدار است...دیدار دخترک کنار پنجره و ماه توی آسمان ها...حکایت دلدادگیِ من و مهر و ماه...حکایت یک آسمان و یک الماس...حکایت یک نیمه شبِ پر از صدای سکوت...یک نیمه شب پر از دلتنگی های بافته بر تار و پود دل...چه غریب حکایتی است حکایتِ شب...آدم دچار می شود...دچار سکوت و ظلمت و عظمت...دچار رامش و آرامش ثانیه های خفتن...و اینجاست که تنهایی آهسته می خزد میان آغوشت...و تو غرق می شوی...غرق می شوی...غرق می شوی ...میان آغوشش...میان آغوش تنهایی خفتن آن هم در نیمه شب دم کرده ی تابستان...حال غریبیست...درست مثل اینکه غروب جمعه ی آبان باشد...هوا ابری و بارانی...فنجان قهوه را بگیری توی دستت...زل بزنی به اشک ریزان آسمان...قهوه ات یخ کند...و تو بنوشی...و آنقدر غرق در خاطراتت باشی که نفهمی قهوه ات یخ کرده...

  • موافق ۷ | مخالف ۰
    • آبان دخت ...
    • يكشنبه ۷ شهریور ۹۵

    من محالم تو به ممکن شدنم فکر نکن...

    هنزفری توی گوشم بود...سرعت شاید 100...شاید 80...چشم هایم به اتوبان...به ماشین ها...فروشگاه ها...چراغ ها...بنرها...بوی زغال و بلال می آمد...بوی تاریکی...شب بود...سکوت...نه...سکوت نبود...صدای ماشین می آمد...صدای خنده ی مسافرانِ گوشه ی خیابان و جلوی فروشگاه ها...صدای جز و جز زغال...بوی دوسیب آلبالو...هنزفری هنوز هم توی گوشم بود...بی ترانه...شب بود...من بودم...خدا بود...دستِ باد بود...زلف پریشانم بود...تو...نبودی...


    + بشنوید.


  • موافق ۶ | مخالف ۰
    • آبان دخت ...
    • يكشنبه ۷ شهریور ۹۵

    وقتی آبان دخت حوصله اش سر می رود :)

    تقدیم با عشق و دوستی و این حرف ها :)))

    [برای مشاهده ی هدرها روی اسمتان کلیک کنید]


    ----------------------------------------------------------------------

    ماهی قرمز |علی. ج|آقاگل|شاخ روان

    مرد غربی|ویار تکلم|آقای سوژه خوار

    ققنوس|زهرا خسروی|قهرمان

    نگار|در مسیر شدن|ایمان ایکس|آقای بنفش

    یکی مثل من|گنه کار ترین عاشق|کاج برفی| بنام خالقش

    ماریو نوشته هایی با طعم قارچ| نرگسه

    ----------------------------------------------------------------------


    این هدر ها صرفا جهت آوردن یک لبخند است :)

  • موافق ۱۲ | مخالف ۰
  • نظرات [ ۶۸ ]
    • آبان دخت ...
    • پنجشنبه ۴ شهریور ۹۵

    غم غریب غروب های دختری از جنس پاییز...

    حال و هوایم فرق دارد این روزها...

    کتاب زندگی ام بوی کهنگی می دهد انگار...

    این روزها...

    غروب که می شود دلم بیشتر می گیرد...

    گویی لحظاتم چیزی کم دارند...

    چیزی مثل خودم...

    چیزی مثل خودِ دور افتاده ام...



    :: در این زمانه ی بی های و هوی لال پرست

    خوشا به حال کلاغان قیل و قال پرست

    چگونه شرح دهم لحظه لحظه ی خود را

    برای این همه ناباور خیال پرست...

    [محمدعلی بهمنی]


    + بشنوید.


  • موافق ۶ | مخالف ۰
    • آبان دخت ...
    • چهارشنبه ۳ شهریور ۹۵

    عاشقی کار دل مصلحت اندیشان نیست...

    من عاشق همان لحظاتم...

    همان لحظاتی که از هجوم با تو بودن،

    کلمات در من لال می شوند...


    :: عاشقی کار دل مصلحت اندیشان نیست

    قدم اول این راه جگر می خواهد...

    [قاسم نعمتی]


    :: یه یکی دو روزی نیستم...می ریم خونه ی عموجان و کنار ماهیا و قناری ها و کبوترای باصفاش :))

  • موافق ۱۶ | مخالف ۱
    • آبان دخت ...
    • دوشنبه ۱ شهریور ۹۵

    چندبار توی دلت گفتی خدایا ممنون...که نفس می کشم :)


    همیشه فکر می کنیم باید برای چیزهای بزرگ و عجیب خدا را شکر کنیم...چیزهای خارق العاده...پشت بند معجزه هایی که به هنگامه ی وقوعش با اشک می گوییم: «خدایا شکرت...خدایا شکرت...» اما به خاطر اتفاقات ساده ای که ساده از کنارشان می گذریم چه؟ شکر ندارند؟ البته که دارند...پس...خدایا تشکر می کنم که الان دارم نفس می کشم...برای داشتن تن سالمم...برای حیوانِ ناطق بودنم...خدایا تشکر...من چشم هایی دارم که جهانِ رنگ به رنگت را می بینند...گوش هایی که صدای باد را...دریا را...کلاغ ها و گنجشک ها را می شنوند...پاهایی که تا ته جهان بودنمان می دوند...خدایا تشکر...برای همه ی خندیدن هایم...برای همه ی اشک هایم که اگر ریخته نشوند از غصه دق می کنم...برای همه ی دستشویی رفتن هایم...برای همه ی زمان هایی که تقلب کردم و معلم نفهمید...برای اینکه پرنده ها را دوست دارم...تو را دوست دارم...جهان را دوست دارم...برای اینکه می توانم آب بخورم...خدایا بابت تمام آب هایی که هنگام عطش می خورم و آتشِ جانم را خاموش می کنند شکرت...شکرت که خواهر دارم...شکرت که تنهایم و این تنهایی بوی نجابت می دهد...شکرت که روی ایوان خانه مان شمعدانی داریم...شکرت که عسلِ توی کاسه مان شکر ندارد تا قندمان برود بالا...شکرت که الان توی اتاق خانه ام هستم نه روی تخت بیمارستان...نه توی بخش بیماران سرطانی...شکرت که کیف مدرسه ام جنسش خیلی خوب است و نیازی نیست هی عوضش کنم...شکرت که تولیدکنندگان آدامس خرسی را آفریدی...شکرت که مژه هایم خیلی بلند است و نمی توانم عینک دودی بزنم و آن وقت جهانت را قشنگ تر می بینم...با رنگ های خودشان نه از پشت نقابی تیره...خدایا شکرت که خانه ی ما باغ دارد...باغمان گنجشک دارد...گنجشک هایمان صدای خوبی دارند...خدایِ جانِ من...بابت همه ی داشته های کوچکم...و نداشته های بزرگم شکرت...می دانم حال لحظه هایم به حال تو وصل است که اینگونه بوی الرحمن می دهد معبود...شکر برای بودنت...برای جاری بودنت در لحظه لحظه های زندگی ام...

  • موافق ۱۱ | مخالف ۰
    • آبان دخت ...
    • يكشنبه ۳۱ مرداد ۹۵

    دوست داشتمش...

    [ اینو ]

  • موافق ۵ | مخالف ۰
    • آبان دخت ...
    • يكشنبه ۳۱ مرداد ۹۵

    ❊ ای دو سه تا بوسه ز من دورتر...

    مثلا بنشینی کنارم...

    چتری هایم را کنار بزنی و بگویی:چه خبرا خانومم؟

    و گل های سفید و کرمی توی فرش بهمان لبخند بزنند...


    ❊ ای دو سه تا بوسه ز من دورتر...

    خنده ی تو با دل من جور تر :)

  • موافق ۹ | مخالف ۰
    • آبان دخت ...
    • جمعه ۲۹ مرداد ۹۵

    قدر یک چای خوردن عاشق باش...


    میان این موجِ غمِ واگیر دار که لابه لای زندگی اکثرمان می لولد،بیایید کمی عاشق باشیم...بیایید امروز و فرداهایمان را نفس بکشیم...مثل آن مردِ خسته از کارِ زیادی که وقتی در خانه را باز می کند...وقتی می بیند چراغ خانه از قبل برایش روشن است...وقتی می بیند بانویش با یک دامنِ کوتاهِ چین چینی و آن آبشارهای خرمایی،چای هل و کیک آماده کرده است برایش...وقتی این ها را می بیند و لبخند می زند...آن لبخند...بیایید ما آن لبخند باشیم...آن عشق...آخر عشق معجزه می کند...آخر عشق یکهویی مثل نسیمِ سرصبحی هوای دل آدم را خنک می کند...چه مطبوع و دوست داشتنی است نه؟ مثل اینکه کله ی ظهر تابستان یک لیوان آب یخ بخورید و تا ته ته های دلتان تازه شود...یک جورِ حال خوب کنی است این عشق...اصلا هم نیازی نیست حتما حتما عاشق یک شخص باشید...مثلا من عاشق شمعدانی های کنار ایوان خانه مان هستم...حتی عاشق آن علف های سبز بی ادعای الکی...عاشق ابرهایی که آبی آسمان را از سادگی همیشگی و تابستانی اش در می آورند...عاشق مورچه های اعصاب خورد کنِ توی اتاق...اصلا بدتر از آن...عاشق آن پشه ای که سرصبح زیر گوشِ آدم ،موتور گازی وار، سر و صدا به پا می کند! عجیب نیست این عشق های کوچک و ناز نازی که گوشه ی دلِ آدمی یکهویی جا خوش می کند...مثلا  من شمعدانی ها را دوست دارم چون صبح ها بهم لبخند می زنند...عاشق آن علف های سبز الکی ام چون طراوت را توی جعبه های کوچک گل مَنگُلی بسته بندی می کنند و یک راست می فرستند توی دلم...مورچه ها را دوست دارم چون باعث می شوند برای پیدا کردن لانه شان تمام خانه را زیر و رو کنم و آن نامه ی همکلاسیِ سال سومِ ابتدایی ام را از زیر تخت و آن سنجاق سرِ  اکلیلی و صورتی ام را از پشت کمد پیدا کنم...و آن پشه ی سرصبح...اگر او نبود من نمی فهمیدم صبح هایی که پشه زیر گوشم نمی خواند چقدر زیباست...که صبحِ بدونِ پشه مثل آن گلِ دقیقه ی نود می چسبد...می بینید؟ عشق به همین سادگیست...توی هر لحظه از زندگی باید عاشق بود...عاشق قدم زدن های توی خیابان...عاشق آن برگ زرد گوشه ی خیابان...عاشق لبخند کودکان کار...عاشق آن سکه ها و اسکنانس های رنگ و رو رفته ی توی صندوق خیراتِ خانه...عاشق بوی چادر نماز مادربزرگ...عاشق عینک ته استکانی پدربزرگ...عاشق پلوهایی که گه گداری شفته و وا رفته می شوند...عاشق پیراهنِ چهارخانه ی پدر که یک دنیا خستگی روی شانه هایش جا خوش کرده...عاشق دعاهای یواشکی و زیر لبی مادر...توی هر لحظه از زندگی باید عاشق بود...بیایید دنیا را برای خودمان تنگ و دلگیر نکنیم...بیایید زندگی کنیم...بیایید کمی عاشق باشیم...راستی رفیق!بگو ببینم...امروز را با عشق نفس کشیده ای؟ :)
  • موافق ۱۳ | مخالف ۰
    • آبان دخت ...
    • پنجشنبه ۲۸ مرداد ۹۵

    آقا :)))))))

    نبودیم و سوژه شدیم! هعییییی وای من :دی


    [رادیوبلاگی ها]

  • موافق ۵ | مخالف ۰
    • آبان دخت ...
    • چهارشنبه ۲۷ مرداد ۹۵
    تنها بودن های مدرن شهری،آن زمانی که حتی آسمان شب کنج کوچه ای تاریک می گرید،امثال مرا دست به قلم کرده و امثال غیر من را به هزاران کار دیگر مشغول...این است که می نویسم...