منِ او

"تنها بنایی که اگر بلرزد،محکم تر می شود دل است!"

(درویش مصطفا)

*

علی:یعنی می خواهید دور دنیا بگردید؟

هفت کور: مگر بده؟ از اینکه دور خودمان بگردیم که بهتره!

*

وقتی رفیق آدم چیزی از آدم خواست،لطفش به این است که بی حکمت و پرس و جو بدهی.اگر حکمتش را بدانی که به خاطر حکمت داده ای،نه به خاطر لوطی گری.



منِ او،رضا امیرخانی

  • موافق ۷ | مخالف ۰
    • آبان دخت ...
    • جمعه ۱۱ تیر ۹۵

    در همسایگی موج های بی قرارت...

    امروز هوا آفتابی بود...

    من اما...

    با دل ابری به سراغت آمدم...

    آمدم آرام شوم...

    آمدم مثل همیشه همه دلهره هایم را...دلتنگی هایم را...دلمویه هایم را...

    در آغوش امواجت به امانت سپارم...

    اما...

    تو بگو دریای من...

    تو بگو بیقراری من بیقرارتر از دیروزهای دور بود،

    یا تو آرام کردن را از یاد بردی که بیقرار آمدم و بیقرار رفتم...


    :: هر وقت خواستم تنها نباشم،تنهاتر شدم :)


    #امروز_منُ_دریای من

  • موافق ۴ | مخالف ۰
    • آبان دخت ...
    • پنجشنبه ۱۰ تیر ۹۵

    هنرطوری!

    یک روزهایی هم هست هی خیره می شوی به در و دیوار...

    هی با خودت می گویی چیکار کنم؟چیکار نکنم؟

    هی مسابقه ی هرکی زودتر خندید با گل های قالی برگزار می کنی...

    می بینی نه آقا!این چیزها کار راه انداز نیست!!!

    که ناگهان چشمت می افتد به آن گوآش های دوست داشتنی ات که از پشت شیشه بهت چشمک می زنند

    قلمو هاهم که دیگر نگووووو...هی بالا و پایین می پرند...بای بای می کنند که " د پاشو دیگه "

    اینجاست که نیشت تا بناگوش باز می شود...

    میروی از زیر سنگ هم که شده دو-سه سنگ پیدا می کنی...

    مقصد بعدی کمدِ به قول مامان آت و آشغال هایت(!)

    صدف های ذخیره شده...چوب بستنی های جمع شده...

    همه را می ریزی کف اتاق و د برو که رفتیم :)))


    :: نقاشی روی سنگ!

    برای اولین بار :|


    پ ن: عنوان پست غیرعمد دزدیده شد از اینجا ()

    :)

  • موافق ۹ | مخالف ۰
    • آبان دخت ...
    • چهارشنبه ۹ تیر ۹۵

    اُردی ای که دلیل بهشت بودنش تویی...

    تا حالا بهت گفتم چقد تو رو دوستت دارم؟

    همیشه کل سال رو منتظر می مونم تا بهار بیاد...

    با اردیبهشت زیباش...

    با یه بغل شکوفه ی بهارنارنجش...

    مثل این روزا که اردیبهشت مهمون خیابونای بارون خورده ی شماله...

    این روزا همه جا پر از عطر بهارنارنجه...کوچه به کوچه...خیابون به خیابون...

    این روزا همه جور دیگه ای عاشقن...

    جور دیگه ای همو دوست دارن...

    حتی اگه عاشق نباشی،وقتی عطر بهارنارنج کوچه باغ تو سرت می پیچه،

    وقتی هوای بهار با همه ی مهربونیاش بغلت می کنه،

    تمام وجودت میشه تمنا...تمنای اینکه هر تپش دل بی قرارت به بند عاشقی گره بخوره...

    راستش...

    منم این روزا جور دیگه ایَم...جور دیگه ای عاشقتم...

    این روزای اردیبهشت که همه جا پر از عطر بهارنارنجه...

    مثل همیشه پشت چراغ قرمز می ایستم و شیشه ی ماشینو پایین می کشم...

    نسیم عصرونه ی بهار صورتمو نوازش می کنه...

    یاد تو می افتم...

    یاد خنده هات...یاد اسم منو صدا کردنات... 

    که صدات می کنم و وقت جواب دادن،کلمه ها تو دهنت کش میاد و میگی:

    " جااااان دلممممم؟ "

    چشمامو می بندم تا دوباره ببینمت... تجسم نگاه تو زیباترین تجسم دنیاست مرد عاشق من...

    لبخند می زنم...

    خدا تو رو فقط و فقط واسه منه که این همه قشنگ آفریده...

    چشمامو باز می کنم...

    چراغ سبزه...

    میذارم رو دنده و حرکت می کنم...

    با خودم که فکر می کنم می بینم خیابونو با بوی بارون دوست دارم...بهارو با بوی تو...

    این عشق نیست؟

    راستی...

    تا حالا گفتم بهت قد شکوفه های بهار نارنج دوستت دارم؟ :)


    :: 1395/2/21

    :: 01:00 بامداد

  • موافق ۱ | مخالف ۰
    • آبان دخت ...
    • سه شنبه ۸ تیر ۹۵

    بیا برای یک ساعت هم که شده کودکانه زندگی کنیم


    از دسته بعد از ظهرهایی که آدم حس و حال هیچ چیز را ندارد...

    نه درس...نه مطالعه ی غیر درسی...

    نه از خانه بیرون زدن و متر کردن خیابان های شهر...

    نه نشستن پیش خاله خان باجی هایی که با زبان روزه غیبت می کنند...

    اینجاست که می شود بروی سراغ بند و بساط  روزهای کودکی...

    از زیر خروار خروار کتاب های قدیمی و توپ و ...

    منچ بیاوری با خواهرهای کوچولویت منچ بازی کنی...

    بخندی...جر بزنند...مجبور کنی دوباره تاس بریزند...بخندند...

    از اینکه هی مارِ مارپله نیششان می زند لب و لوچه شان آویزان شود...

    بخندی...نوبت تاست را بدهی به او که از همه کوچک تر است...گل لبخند روی صورتش بشکفد...

    و با خودت بگویی:امروز یه کار بزرگ کردم :)


    :: بیا برای یک ساعت هم که شده همه ی آشوب ها و نگرانی ها را کنار بگذاریم...

    می ترسم عاقبت ماهم شود مثل آن جوان 30 ساله ای که سکته کرد...

    و مرد...


    :: که کودک درونمان را به بهای بزرگ بودن هایمان و به جرم کودک بودنش،قصاص نکنیم...


  • موافق ۱ | مخالف ۰
    • آبان دخت ...
    • دوشنبه ۷ تیر ۹۵

    آشوبم،آرامشم تویی

    خدایا...

     امشب بیا و خدایی کن...

    من سبد سبد اشک و توبه می فرستم برایت...

    تو سبد سبد مهربانی و بخشش راهی دلم کن...

    آخر می دانم که می دانی...تو همان ارحم الراحمین تمام دلمویه های منی...


    :: سُبحانَکَ یا لا اِلهَ اِلّا اَنتَ...اَلغَوث اَلغَوث...خَلِّصنا مِنَ النّارِ یا رَب...


    :: التماس دعا دوستان

  • موافق ۱ | مخالف ۰
    • آبان دخت ...
    • يكشنبه ۶ تیر ۹۵

    تراژدی یک روحِ روح نمانده

    یک وقت هایی آدم یاد چیزهایی می افتد که نمی داند با یادآوریشان باید بخندد یا بنشیند های های گریه کند...مثلا وقتی من یاد کودکی هایم می افتم...که چگونه چادر گل گلی کوچکم را سر می کردم و با آن کفش های تق تقی بزرگِ مادرم،روی سنگ فرش های حیاط راه می رفتم تا شبیه مامان ها شوم... وقتی که چهارپایه ی چوبی کوچکم را می گذاشتم کنار سینک و می پریدم بالایش تا قدم به شیرآب برسد...که بشقاب ها را با احتیاط بشویم و ثابت کنم من بزرگ شده ام... وقتی که علف های توی باغچه،چند گلبرگ از بوته ی رز،محمدی و شمعدانی می کندم و می ریختم توی قوطی رب گوجه و با تکه چوب ها، آتش کوچکی درست می کردم تا آش بپزم...یاد این ها که می افتم...نمی دانم بخندم یا بنشینم های های گریه کنم...که چه تلاش کورکورانه ای می کردم برای بزرگ شدن...که تمام بچگی هایم را به پای بزرگ شدن هایم سوزاندم...و گذشت و گذشت...چادر گل گلی ام برایم کوچک شد...کفش های تق تقی مامان دیگر برایم بزرگ نبود...دیگر قدّم به سینک ظرف شویی می رسید...اما...حال روحم...نه طراوت کودکی هایم را داشت...و نه حس و حال بزرگ بودن هایی که دچارش بودم...روح من چیزی بود مابین کودکی ها و بزرگی هایم...و من بغض کردم...وقتی بزرگترهایی که وارد دنیایشان شدم روحم را تکه تکه با خودشان بردند من بغض کردم...دلم می خواست فریاد بزنم این روح من است...حق ندارید باخودتان ببرید...حق ندارید تکه تکه اش کنید... اما آن ها چشمان مرا ندیدند...این همه فریاد را ندیدند...راستی گفته بودم برای شنیدن فریادِ آدم ها، به چشم هایشان نگاه کنید؟ چشم ها همه چیز را فریاد می زنند...غم را...عشق را...خشم را...التماس را... چشم ها حتی بغض را هم فریاد می زنند...ولی اگر به چشم ها گوش نسپارید آن وقت مثل بچه کوچولوهای خجالتی ...ماه نیمه شب را که ببینند،توی خلوتشان گریه می کنند...چشم ها از اینکه خیلی وقت ها فریادشان را نمی شنوید،شب ها گریه می کنند...چشم های من هم خیلی وقت ها گریه کردند...وقتی ایستاده بودم و هرکس و هرچیز، دست توی وجودم می گذاشت و یک تکه از روح دوست داشتنی ام را با خود می برد،من بغض می کردم...چشمانم غم را...بغض را فریاد می زد...وقتی نمی شنیدند،چشم هایم ماه نیمه شب را که می دیدند گریه می کردند...همه ی آن هایی که با یک دختربچه درددل های بزرگانه کردند به من یک تکه از روحم را بدهکارند...آن زن بیست و چندساله ای که از خیانت بی شرمانه ی همسرش برایم گفت...وقتی که رفت یک تکه از روح مرا با خود برد...زنی که از گذشته ی مرداب گونه و لجن زار گونه ی آن دیگری گفت... وقتی که رفت یک تکه از روح مرا با خود برد...وقتی فهمیدم آدم بزرگ ها ارزش آدم بزرگ های دیگر را با ثروتشان اندازه می گیرند...وقتی فهمیدم آدم بزرگ ها همدیگر را گول می زنند...وقتی از در محبت وارد می شوند و بعد می فهمی یک شیطان پشت لبخند هاو نگاه های مهربانشان نهفته...وقتی خیانت ها...دروغ ها...دورویی ها...دغل بازی ها...بی صفتی ها و انسان نبودن های بزرگترها را دیدم،روحم را هم دیدم که ناگهانی زانو زد،در حالی که تکه تکه شده بود...از آن روز آسمان دلم حال و هوایش ابری شد...فهمیدم بزرگترها فریاد چشمانم را نمی بینند...همان روز بود که دلم خواست دوباره کودک باشم...دلم خواست آن چادر گل گلی کوچک را سر کنم...عروسک کودکی هایم را بغل کنم و همینطور که نخ های پلاستیکی موهایش را شانه می زنم، بگویم: عروسک خوشگلِ من...همیشه مراقبت می مونم که بزرگ نشی...اصلا بیا باهم بزرگ نشیم...دنیای آدم بزرگا خیلی سیاهه...خیلی...



    :: که دردِ زندگیتان را با آن ها که تازه دنیایشان دارد رنگ می گیرد در میان نگذارید...

     

  • موافق ۲ | مخالف ۰
    • آبان دخت ...
    • شنبه ۵ تیر ۹۵

    دچار...

    در زندگی یک جاهایی هست که می شود تنها نرفت و تنها بود...
    مثلا امروز که به اطرافم نگاه می کردم...
    به این دنیای سبز بی ادعا...
    به برگ های در هم تنیده ی درختان عاشق...
    به زندگی مقرراتی زنبورهای عسل...
    به ماهی کوچولوهای توی رودخانه...
    به مورچه هایی که لابه لای علف ها باهم حال و احوال می کردند...
    یاد توی ناآشنای تمام عاشقانه هایم می افتادم...
    من زیاد نگاه می کردم...منی که تنها نرفته بودم و تنها بودم...
    راستش امروز وقتی که به صداها گوش می دادم...
    به جیک جیک گنجشک ها...
    به آوای بلبل...و تمامی پرندگان هنرمندی که نمی شناسمشان...
    به صدای آب...
    باد...
    سوختن تکه های چوب روی خاکستر...
    به صدای علف ها...
    به صدای خاک...
    یاد توی ناآشنای تمام عاشقانه هایم می افتادم...
    من زیاد می شنیدم...منی که تنها نرفته بودم و تنها بودم...
    امروز...
    که زیاد نگاه می کردم و زیاد می شنیدم...
    مدهوش بودم...
    تو...
    و صدای تو...
    چقدر شبیه این هاست شاید...


    # امروز_شمال_طبیعت_حال خوب
  • موافق ۱ | مخالف ۰
    • آبان دخت ...
    • جمعه ۴ تیر ۹۵

    تو تمامیت احساس منی...

    من از تمام دنیا یک آسمان می خواهم...

    و یک تو...

    و یک درخت،

    که بنشینیم زیر سایه اش...

    تو از خواب دیشبت برایم بگویی...

    من خیره شوم به چشمانت...

    تو بگویی: فصل عاشقانه ها که رسید تمام درختان خیابان هشتم را بشماریم

    من خیره شوم به چشمانت...

    تو بگویی: با توأما!!!!

    من خیره شوم به چشمانت...

    راستی مرد من،

    گفته بودم پیراهن سفید چقدر بهت می آید؟

  • موافق ۰ | مخالف ۰
    • آبان دخت ...
    • پنجشنبه ۳ تیر ۹۵

    یک بعدازظهر تابستانی

    نشسته ام پشت سیستم.

    پنجره ی اتاق باز است و صدای عطسه های بهاره و تابستانه ی خانم همسایه،

    پشت سر هم توی حلزونی های گوشم فرو می رود...

    همان عطسه های پی در پی که سمفونی هر روزه ی روزهای بهار و تابستان من است :)

    خسته از بی حس و حالی و به روز نبودن وبلاگ های دوستانِ جان،به یک وبلاگ قدیمی سر می زنم.

    ناگهان چشمم به عنوانی می خورد.

    کلیک می کنم.

    لبخند می زنم. می شود حکایتِ "یوسف گمگشته باز آید به کنعان غم مخور..."


    :: یک بعدازظهر تابستانی،

    با مهربانی های نسیم بانو که اینگونه آرام می وزد،

    با پیداکردن یک دوست قدیمی،

    باعث می شود  معده ی گشنه و غش کرده ام را که مدام  از خماری نخوردن غذا دست و پایش را چنگ می زند،فراموش کنم :)


    :: البته که ماه رمضان دوست داشتنی است :)


  • موافق ۰ | مخالف ۰
    • آبان دخت ...
    • چهارشنبه ۲ تیر ۹۵
    تنها بودن های مدرن شهری،آن زمانی که حتی آسمان شب کنج کوچه ای تاریک می گرید،امثال مرا دست به قلم کرده و امثال غیر من را به هزاران کار دیگر مشغول...این است که می نویسم...