- مگه خبر نداری آبجی؟ خودکشی کرده...


به همین آسانی...به همین صراحت و به همین سادگی نوشت خودکشی کرده...بگذارید به یاد بیاورم آن لحظه را...بگذارید ساعت 18:50 دقیقه ی عصر امروز را به یاد بیاورم...که چگونه با دیدن این پیام ماتم برد و هاج و واج فقط کلمه ها را بالا و پایین می کردم تا این دو جمله آنطور که باید برود توی مغزم و قاطی تمام مویرگ هایش بلولد و هضم شود...اما هضم نشد...چون قلبم نامنظم میزد و گونه هایم داغ کرده بود...انگاری سوزن سوزنشان می کردند...چون دست هایم روی هوا مانده بود و تمام حرف هایش جلوی چشمانم نقش می بست..."اصلا موفق نبودم و نیستم" اش می رفت و "دارم ثانیه شماری می کنم برای مردن " اش می آمد صاف می ایستد دو سانتی متری قرنیه هایم...و حتی " بهترین دعا برام اینه که فردا رو نبینم" و " الان میگین یه چیزی برام درست کرد سفره ی دلش وا شد" ...حتی آن شکلک ته این حرفش...حتی آن[:دی]که گذاشته بود...کاش...ای کاش فردای آن روز کلاس نداشتم و اجازه می دادم تا آنجا که عشقش می کشد یک سفره ی هزاران هزار و میلیون میلیون متری جلوی چشمانم پهن کند و دلش را سبک...نه که نکرده باشد...کاش می گذاشتم بیشتر بگوید و بیشتر سبک شود...شاید دو کلمه ای هم من می گفتم و این "جادوی کلمات" لعنتی که می گویند رویش اثر می گذاشت...هر چند خودش می گفت:« اگه کل دنیا هم بسیج بشن کسی رو تغییر بدن و افکارش رو عوض کنن تا وقتی خودش نخواد کوچکترین تغییری نمی کنه.» درست می گفت نه؟ کل دنیا هم بسیج شدند و نتوانستند جلویش را بگیرند و من چه کور کورانه خودم را زده بودم به خوش خیالی که دارد به حرف آن شبش عمل می کند و کمی از آنچه اکنون زندگی اش را تشکیل داده فاصله می گیرد...که نا امیدی اش مثال نا امیدی نوجوانانی است که امروز حرفی می زنند و فردا همان را تکذیب می کنند...و حتی نمی دانستم چند ساله است... اما به همین حدی که نوشتم شوکه شدم...و برای دو ثانیه شاید حرکت خون توی رگ هایم کند شده بود...و برزخیست حالا که نمی دانم از آن خودکشی جان سالم به در برده یا نه...که نمی دانم چرا بلند شدم و رفتم برای بچه ها ماکارونی درست کنم...سیب زمینی ها را نگینی می کردم و توی ذهنم زنگ می زد"چرا خودکشی کرد؟" چاقو کج می رفت...سیب زمینی ها بدشکل و بدقواره و کج و معوج شده بودند...پیاز را گرفتم..."چرا خودکشی کرد؟" این یکی را نگینی تر کردم...نگینی تر دیگر چیست؟ چه مدل است؟ و خدایا ممنون که پیاز را آفریدی تا ما برای اشک هایمان بهانه ای داشته باشیم...فقط...نمی دانم چرا آن لحظه تمام اشک هایم پیازی بودند...فقط پیازی بودند و من نتواستم اشک های واقعی بریزم و اندکی از بهت توی مغزم بکاهم...ولی...همینطور که اشک های پیازی ام می ریخت توی ذهنم زنگ میزد"چرا خودکشی کرد؟" سیب زمینی ها سرخ شدند...پیاز و سویا اضافه شد... خودم توی آشپزخانه بودم...اما فکرم...روحم کجا بود؟... فقط وقتی به خودم آمدم که دیدم دارم دستم را می گذارم توی ماهیتابه ی داغ تا سویاهای داغ تر درونش را با دست! هم بزنم...و جدا "چرا خودکشی کرد؟" تا زمانی که همه ی ظرف های توی سینک را شستم و در قابلمه را گذاشتم داشتم به او فکر می کردم...به اینکه همیشه توی دلم می گفتم "الهی عاقبت بخیر بشود این جوان"...و عاقبت بخیر...نمی دانم...شد؟ یا نشد؟...راستی گفتم الهی...الهی؟ الهی اگر همچین خبطی کرده باشد تو چکارش می کنی؟ می اندازی توی جهنمی که جهنمی تر از دنیایش است و هیچوقت هم بیرونش نمی آوری؟ بهش اخم می کنی و می گویی"دیگر دوستت ندارم...تو بنده ی خوبی نبودی؟ " بهش از آب آن رودخانه های عسلیِ توی بهشت نمی دهی؟ نمی دهی نه؟ خدایا کاش بنده هایت می فهمیدند خودشان را کشتن از چاله توی چاه افتادن است...کاش می فهمیدند اگر دو روز دنیایشان جهنم باشد،دو روز بعدش بهشت و لااقل برزخ است اما اگر خودکشی کنند تا ابد نصیب جانشان دوزخ می شود...خدایا ... خدایا ازت خواهش می کنم اگر الان او هنوز هم توی این دنیا است مشتی باشی و بهش فرصت یک بار دیگر بودن را بدهی...بچگی کرد...نفهمی...اصلا خر بود که اینکار را کرد اما...یک بار دیگر بهش فرصت بده...بگذار کاری که کرد یک سیلی تلنگر باشد برایش و نه تباهی مطلق...


:: اگر قصد خودکشی دارید...اگر به خیالتان بریده اید و به ته همه چیز رسیده اید و فکر می کنید اگر خودکشی کنید آن دنیا برایتان آش نذری پخته اند،زهی خیال باطل...اگر قرار است بمیرید بیایید بگویید...من بعد شنیدن خبر مرگتان از حال امروزم پاشیده تر می شوم...فرقی ندارد مجازی بودنتان...به هر حال آدم که هستید! نیستید؟


:: جایی خوانده بودم...خدایا به هیچکس آنقدر درد نده که آرامشش را توی مرگ ببیند...