۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «دوست داشتنی ها» ثبت شده است

منگ و مبهوتم و با طفلکی ام میل سخن هست...

من خیلی جاها توی خیلی از زمان های مهم زندگی ام وارونه بودم...وارونه رفتم...وارونه نگاه کردم...وارونه خندیدم...برای همین آدم هایی که میان لحظه هایم جوانه می زنند،یا از من متنفرند یا بسیار دوستم دارند.فکر نکنم تا به حال حد وسطی بوده باشد! به نظرم وارونه بودن خیلی بهتر است...مثلا ما روی زمین زندگی می کنیم...اگر کله مان را از مبل و تختمان آویزان کنیم می فهمیم خدا از توی آسمان چگونه به مورچه های روی فرش نگاه می کند....البته اگر خدا بخواهد از توی آسمان نگاه کند که نمی تواند مورچه های روی فرش را ببیند...مجبور می شود بیاید بالای سقف خانه مان و کله اش را بکند توی سقف و از آنجا مورچه های روی فرش را تماشا کند.از مورچه می گفتم یا وارونه؟ وارونه را می گفتم...سرم را از تخت آویزان کردم...به نظرم آدم باید حداقل دوبار در هفته کله اش را از تخت آویزان کند تا خون به مغزش برسد.من هر وقت این کار را می کنم سر دردم خوب می شود.امروز هم چون سرم درد می کرد و چشم هایم داغ کرده بود سرم را آویزان کردم....خواستم به خیلی چیزها...به خیلی از آرزوهایم فکر کنم اما یکهویی یک صدایی شنیدم...مثلا می شود گفت صدا اینجور بود«تالاپ تالاپ»یا«تالاپ تولوپ»و یا حتی«تولوپ تولوپ»البته آن چیزی که من شنیدم تک بخشی بود...مثلا«تالاپ»بود و یا«تولوپ»...لبخند زدم...من تا به حال این صدا را نشنیده بودم...البته راستش را بخواهید امروز هم نشنیدم...فقط یکهویی یک چیزی در درونم شبیه این صدا را در آورد...چهار انگشتم را گذاشتم روی منبع صدا...حالا دیگر صدایش تنها «تالاپ» و یا «تولوپ» نبود...دیگر تبدیل شده بود به «دوب.دوب.دوب.دوب»...خندیدم...چقدر خوب است آدم توی وجودش چیزی داشته باشد که صدای « وب.دوب.دوب.دوب» بدهد! همانطور که همه چیزِ توی اتاق را وارونه می دیدم به صدایش گوش دادم...به بچه کوچولوی طفلکیِ توی وجودم که حالا برای اولین بار دستم را گذاشته بودم روی سرش و به به بازیگوشی اش می خندیدم...به طفلکیِ توی وجودم که همیشه ساکت و مظلوم است...وقتی سرش داد می کشم توی خودش جمع می شود و آرام دلمویه هایش را به چشم هایم می گوید تا دیگر سرش داد نزنم...تا دوست تر داشته باشمش...وقتی می ترسد برای لحظه ای یادش می رود باید نفس بکشد.آن چنان بند دلش پاره می شود که لازم می دانم بغلش کنم و بگویم:«چیزی نیست...نترس،من اینجام» ...وقتی غمگین می شود آنقدر توی خودش می سوزد تا...آخ بچه کوچولویِ طفلکیِ توی وجودم...ببخشید که تا اینجای عمرم حتی یکبار هم بهت گوش ندادم...دستم را نگذاشتم روی سرت تا برایم بازیگوشی کنی و من بخندم...قول می دهم از این به بعد بیشتر بهت گوش دهم...راستی طفلکی...خیلی دوستت دارم...این یکی را دیگر وارونه نمی گویم...هرچند وارونه ام...گیجم...گمم...مثل هر زمانی که سرم را آویزان می کنم همه ی مغزم توی هم قاطی می شود اما...امروز جدی جدی فهمیدم خیلی دوستت دارم قلبِ کوچکِ دوست داشتنی ام...


:: خدایا ممنون که توی وجودم یک طفلکی به من دادی... راستی گفته بودم تو و این طفلکی را خیلی دوست دارم؟ :))

  • موافق ۱۰ | مخالف ۱
    • آبان دخت ...
    • شنبه ۲۰ شهریور ۹۵

    دانه ها شادی...هر چند کوچک! :)

    توی زندگی درست زمانی که انتظارش را نداریم کسی با یک حرکت کوچک باعث می شود توی دلمان کیلوکیلو قند آب شود...یا خودمان با کارهای کوچکی که اصلا فکرش را نمی کنیم می توانیم دل یک آدم را شاد کنیم...وقتی توی جعبه ی دنبال کنندگانم " آووکادو" را دیدم یک دانه ی کوچک شادی توی دلم جوانه زد...آووکادو جدا برای من خاص هست...چه از سال پیش که خاموش دنبالش می کردم و از اعضای بیان نبودم...چه حالا که کامنت هم میگذارم و اکثرا پاسخش یک لبخند  " :-)" است...برای همین توی این بامداد شهریوری بابت این دانه ی کوچک شادی از تک درخت بیان تشکر می کنم...و جدا نخواستم آخرین باشم...فورا یک اس ام اس به میم.ر دادم...به میم.ر که فردا ( یا همین امروز با توجه به ساعت) تولدش است...تبریک گفتم...خندید...خوشحالم...چون من هم کسی هستم که توی این بامداد شهریوری یک دانه ی کوچک شادی توی دل کسی کاشتم...


  • موافق ۴ | مخالف ۱
    • آبان دخت ...
    • شنبه ۲۰ شهریور ۹۵

    ماجرای من و معشوق مرا پایان نیست...

    همیشه گیتار را دوست داشتم...اصلا آنقدری که نمی دانم چجور باید توصیفش کنم...انگار او معشوق باشد و من عاشق...که می بینمش چشمانم برق می زند...که صدایش...آخ صدایش...

    کلیپ

    :: هر چیز که مربوط به هنر باشد دوست دارم...از نقاشی و طراحی گرفته تا موسیقی و عکاسی و... و خب این کلیپ...کاری به هیچ چیزش ندارم...کاری به تیپ نوازنده اش...کاری به آن جمع و قیافه ها...فقط وقتی انگشت هایش روی گیتار رقصید...و این صدا...عجیب توی خودم رفتم...

  • موافق ۱۱ | مخالف ۱
    • آبان دخت ...
    • پنجشنبه ۷ مرداد ۹۵
    تنها بودن های مدرن شهری،آن زمانی که حتی آسمان شب کنج کوچه ای تاریک می گرید،امثال مرا دست به قلم کرده و امثال غیر من را به هزاران کار دیگر مشغول...این است که می نویسم...