۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «زندگی چاشنی می خواهد» ثبت شده است

این قسمت...پاپیون

اینجا یک وبلاگ آموزشی نیست...اینجا نویسنده از حالِ روزهایش می نویسد....توی هر نوشته اش حقیقتی موج می زند...و یا عشقی...و یا اندوهی...اما بد نیست گاهی میانِ دل مشغولیاتمان از این کارها هم بکنیم...مثلا پاپیون درست کنیم...مثلا آموزشش را بگذاریم تا بلکم به کار یک نفر بیاید :))

  • موافق ۵ | مخالف ۰
    • آبان دخت ...
    • يكشنبه ۱۰ مرداد ۹۵

    دیلینگ!!!

    خب...

    یادتونه گفتم سنتور زده بودم؟

    البته نه اینکه بلد باشما...کلا صفرِ صفرم! هیچی بلد نیستم از سنتور  :|

    و همینطور الکی،

    الله بختکی شروع کردم زدن و ضبطش کردم...

    و خب واقعا و عمیقا پیشنهاد میدم اینو گوش ندید :|

    چون خیلی داغونه ...کلا نت ها تو هوای اتاق پرواز می کنن اونم چجورم:)))

    فقط گذاشتم اینجا تا اولین خاطره ی ساز زدنم ثبت بشه همین :)

     


     

  • موافق ۱۱ | مخالف ۰
    • آبان دخت ...
    • پنجشنبه ۷ مرداد ۹۵

    هنرطوری!

    یک روزهایی هم هست هی خیره می شوی به در و دیوار...

    هی با خودت می گویی چیکار کنم؟چیکار نکنم؟

    هی مسابقه ی هرکی زودتر خندید با گل های قالی برگزار می کنی...

    می بینی نه آقا!این چیزها کار راه انداز نیست!!!

    که ناگهان چشمت می افتد به آن گوآش های دوست داشتنی ات که از پشت شیشه بهت چشمک می زنند

    قلمو هاهم که دیگر نگووووو...هی بالا و پایین می پرند...بای بای می کنند که " د پاشو دیگه "

    اینجاست که نیشت تا بناگوش باز می شود...

    میروی از زیر سنگ هم که شده دو-سه سنگ پیدا می کنی...

    مقصد بعدی کمدِ به قول مامان آت و آشغال هایت(!)

    صدف های ذخیره شده...چوب بستنی های جمع شده...

    همه را می ریزی کف اتاق و د برو که رفتیم :)))


    :: نقاشی روی سنگ!

    برای اولین بار :|


    پ ن: عنوان پست غیرعمد دزدیده شد از اینجا ()

    :)

  • موافق ۹ | مخالف ۰
    • آبان دخت ...
    • چهارشنبه ۹ تیر ۹۵

    بیا برای یک ساعت هم که شده کودکانه زندگی کنیم


    از دسته بعد از ظهرهایی که آدم حس و حال هیچ چیز را ندارد...

    نه درس...نه مطالعه ی غیر درسی...

    نه از خانه بیرون زدن و متر کردن خیابان های شهر...

    نه نشستن پیش خاله خان باجی هایی که با زبان روزه غیبت می کنند...

    اینجاست که می شود بروی سراغ بند و بساط  روزهای کودکی...

    از زیر خروار خروار کتاب های قدیمی و توپ و ...

    منچ بیاوری با خواهرهای کوچولویت منچ بازی کنی...

    بخندی...جر بزنند...مجبور کنی دوباره تاس بریزند...بخندند...

    از اینکه هی مارِ مارپله نیششان می زند لب و لوچه شان آویزان شود...

    بخندی...نوبت تاست را بدهی به او که از همه کوچک تر است...گل لبخند روی صورتش بشکفد...

    و با خودت بگویی:امروز یه کار بزرگ کردم :)


    :: بیا برای یک ساعت هم که شده همه ی آشوب ها و نگرانی ها را کنار بگذاریم...

    می ترسم عاقبت ماهم شود مثل آن جوان 30 ساله ای که سکته کرد...

    و مرد...


    :: که کودک درونمان را به بهای بزرگ بودن هایمان و به جرم کودک بودنش،قصاص نکنیم...


  • موافق ۱ | مخالف ۰
    • آبان دخت ...
    • دوشنبه ۷ تیر ۹۵

    دچار...

    در زندگی یک جاهایی هست که می شود تنها نرفت و تنها بود...
    مثلا امروز که به اطرافم نگاه می کردم...
    به این دنیای سبز بی ادعا...
    به برگ های در هم تنیده ی درختان عاشق...
    به زندگی مقرراتی زنبورهای عسل...
    به ماهی کوچولوهای توی رودخانه...
    به مورچه هایی که لابه لای علف ها باهم حال و احوال می کردند...
    یاد توی ناآشنای تمام عاشقانه هایم می افتادم...
    من زیاد نگاه می کردم...منی که تنها نرفته بودم و تنها بودم...
    راستش امروز وقتی که به صداها گوش می دادم...
    به جیک جیک گنجشک ها...
    به آوای بلبل...و تمامی پرندگان هنرمندی که نمی شناسمشان...
    به صدای آب...
    باد...
    سوختن تکه های چوب روی خاکستر...
    به صدای علف ها...
    به صدای خاک...
    یاد توی ناآشنای تمام عاشقانه هایم می افتادم...
    من زیاد می شنیدم...منی که تنها نرفته بودم و تنها بودم...
    امروز...
    که زیاد نگاه می کردم و زیاد می شنیدم...
    مدهوش بودم...
    تو...
    و صدای تو...
    چقدر شبیه این هاست شاید...


    # امروز_شمال_طبیعت_حال خوب
  • موافق ۱ | مخالف ۰
    • آبان دخت ...
    • جمعه ۴ تیر ۹۵
    تنها بودن های مدرن شهری،آن زمانی که حتی آسمان شب کنج کوچه ای تاریک می گرید،امثال مرا دست به قلم کرده و امثال غیر من را به هزاران کار دیگر مشغول...این است که می نویسم...