امشب دلم می خواهد مادربزرگ باشم و تو با آن آرامشی که همیشه ی خدا کنج چشمانت کز کرده بیایی بنشینی کنارم  ...که بشوی پدربزرگ...از آن پدربزرگ های دوست داشتنی که موهایشان سپید است و عینک دارند...که دائما توی جیبشان شکلات نگه می دارند تا به بچه ها و نوه هایشان بدهند...بیا امشب برویم به سی و چهل و پنجاه سالِ بعدمان...که نگاهت کنم و در چشمانم خاطرات سی و چهل و پنجاه سال،کنارِ هم بودن نقش ببندد...بیا از امشب توی دلمان ولوله ی فردا و روز عید باشد...که تو به کربلایی مصطفی بسپاری از روستایشان برایمان یک گوسفند چاق و چله بیاورد تا کنار بچه ها زمین بزنیم و قربانی کنیم...که گوشت ها را باهم بسته بندی کنیم و بدهیم به دست آن هایی که باید...که برای آن ها هم این عید،عید باشد...بیا فردا صبح درحالیکه زانوهایم درد می کند و آرام قدم بر می دارم بیدارت کنم...یک چای زعفرانِ سالخورده پسند بخوریم و کربلایی مصطفی گوسفند را بیاورد دم در خانه..لحظه ی آخر دست های چروکیده ات را عطر بزنی و بکشی روی صورتت...همیشه همینی...حتی در سی و چهل و پنجاه سال بعد بوی عطرت ده متر زودتر از خودت می آید...ای من به قربان عطر دست هایت شوم...حتی توی سی و چهل و پنجاه سال بعد...بیا صبح فردا هی با لبخند نگاهت کنم...تو هم لبخندزنان دستی به شانه ام بزنی که " الان است بچه ها برسند،چای را آماده کن،شکلات ها را بریز توی جیب جلیقه ی کت مشکی ام و قرآنم را بیاور بگذار روی طاقچه" می بینی؟ من همیشه می دانم پشت نگاهت حرف ها را چجور می شود خواند...و به نیم ساعت نکشیده حیاط پر از سروصدای بچه ها و بالا پریدن هایشان شود...همه بدوند پیش من...یکی یک دانه بوسه نثار لپ های گل گلی شان کنم و چشمانم را ببندم...می دانم ثمره های زندگی ام بعد از من می دوند به آغوشت و پشت سر هم داد می کشند"آقاجون شکلات می خوایم" ...حتی می دانم این آقاجونِ مهربان برای اذیت کردنشان کل خانه آن ها را به دنبال خودش می کشد تا آخر سر برسد به طاقچه...به طاقچه ای که من رویش قرآن گذاشتم...می دانم قرآن را می گیرد...می بوسد....می بوید...آرام و با لطیف ترین حال ممکن می گشایدش و اسکناس های تا نخورده را در می آورد تا به عزیزانش عیدی دهد...آخ...از دست تو عیدی گرفتن نمی دانی چه عالمی دارد...می دانی آقاجونِ دوست داشتنیِ نوه هایم...گرچه همه روزم با تو عید است لیک...عید فردا با حضور تو رنگی ترین عید می شود...خصوصا اینکه بخواهیم مادربزرگ و پدربزرگ باشیم و توی حیاط صدای خنده ی نوه هایمان بپیچد...


:: عیدتون مبارک باشه :))