یک اتاق تاریک...و شانه هایی که می لرزید...نیایش خالصانه ای بود...یک نیایش اشک آلود ...این بار دعای سر سجاده ام برای همه نبود...برای آن هایی بود که حالشان بد است...برای آن هایی که نا امیدند...برای دوستان مجازی ام که آرزوی مرگ دارند...به خصوص برای او...برای کسی که توی این یک ماه اخیر حال خیلی ها برایش بد شده...برای کسی که مدتیست جای خالی اش دست گذاشته بیخ گلوی خیلی ها...


:: من امید دارم...نمی دانم استخاره چیست...اصلا چگونه انجامش می دهند...یا جوابش درست است یا نه؟ ...اما...پیشانی ام را گذاشتم روی قرآن...از خدا جواب اشک هایم...جواب دعاهایم را خواستم...گفتم خدایا من نفهمم...یک چیز ساده بهم نشان بده حالی ام شود...غیر مستقیم بگویی من نمی فهمم خدا...می شناسی ام دیگر...نیازی نیست من بگویم...و آرام قرآن را گشودم...


[فرزندانش به ملامت گفتند که تو آنقدر دایم یوسف یوسف کنی تا از غصه ی فراقش مریض شوی و یا خود را به دست هلاکت سپاری. یعقوب به قرزندان گفت من با خدا غم و درد دل خود گویم و از لطف بی حساب خدا چیزی دانم که شما نمی دانید.ای فرزندان بروید و از حال یوسف و برادرش تحقیق کرده و جویا شوید و  از رحمت بی منتهای خدا نومید مباشید که هرگز جز کافران هیچکش از رحمت خدا نومید نیست.]

آیات 85 تا 87 سوره یوسف