دلت که گرفته باشد،روزهایت حال عجیبی دارند...ظهر دم کرده ی تابستان برایت غروبِ جمعه ی دی ماه می شود...همان اندازه سرد...همان اندازه دلگیر...دلت که گرفته باشد دیگر لبخند اطلسی های روی ایوان را نمی بینی...بازیگوشی پیچک روی دیوار ... رقص ماهی قرمزهای توی حوض ...هیچ کدامِ این ها را نمی بینی...فقط شاید گهگاهی بنشینی روی طاقچه ی دلتنگی هایت و خیره شوی به دیوار...و فکر کنی ...فکر کنی...فکر کنی...آخرش هم نفهمی در این دقایق شناورِ از هم گسسته،به چه فکر می کردی؟به چه فکر می کردی که اشک هایت تا چانه ات غلتیده...به چه فکر می کردی که دستی گلویت را با تمام قدرت می فشارد...که نفس هایت درد می کند...راستی درد...شنیدی که؟همه می گویند:«درد را از هر طرف بخوانی همان درد است» من می گویم...دلتنگی را هم از هر طرف بخوانی دلتنگیست.حتی مچاله اش کنی،قورتش بدهی،باز هم دلتنگیسیت.که با عث می شود ظهر دم کرده ی تابستان برایت غروبِ جمعه ی دی ماه شود...


:: امروز دلیل دلمویه های جانم رسوا شد...


- چندماهه گلو درد دارم...بغض هم که می کنم انگاری گلوم داره منفجر میشه از درد...

معاینه ام کرد...

- عفونت که نداره...تیروئید هم که نداری و طبیعیه...

من...سکوت...

- روحت سالمه؟!

- نمی دونم

در دل اما می گویم:«نه!»


:: تو چه دانی که

پس هر نگه ساده ی من

چه جنونی

چه نیازی

چه غمیست...


[مهدی اخوان ثالث]