خواب دیده بود مردِ زندگی اش...
حسینش...
مُرده...
توی خواب زار میزد...
می گفت:دستای حسینمو از تو تابوت در بیارین...
من می خوام دستای شوهرمو بوس کنم...حسینم این همه زحمت کشید...
برام خونه ساخت...
دستای حسینمو بیارین من ببوسم ...
جیغ میزد:حسینــــــــــم برام خیلی زحمت کشیـــــــــد...
از خواب که بیدار شد،حسینش کنارش بود...
آرام...متین...
پلک هایش سایه می انداخت روی صورت سبزه ش...
بیدار شد و خواب آلود گفت: چی شده زهرا؟؟؟
حس آن لحظه اش چه بود؟
چه آرامشی؟
خدایا...
حسین هیچکس را ازش نگیر...
حتی توی خواب...
بیدار که شده بود...
تا شب بیحال و کرخت بود...
تا شب توی خودش بود...
تا شب همه می پرسیدند:چی شده زهرا؟؟؟
بیدار که شده بود حسین را جور دیگری نگاه می کرد...
بیدار که شده بود...
عاشق تر بود...

:: وقتی برایم می گفت...دست من نبود که بغض کردم...دست من نبود که مو به تنم راست شد و اشک در چشمانم جمع...فقط گفتم:خیر بوده...ایشالله همیشه خوشبخت باشین عزیزم...

:: نوشتم که یاد قلبم بماند...هنوز عشق هست...

:: دزدی بوسه عجب دزدی پر منفعتیست
که اگر باز ستانند دو چندان گردد :))
[صائب تبریزی]