کاش امروز که باران گرفته بود...امروز که نرم نرمک زمین حال و هوایش تازه می شد...که شمعدانی ها چشم هایشان را بسته بودند و با لبخند سر به آسمان بلند کرده و آرام می رقصیدند...کاش امروز که عطر خاک نم خورده حیاط خانه را آکنده بود،می شد دست تک تکتان را بگیرم[البته برای مذکر ها ترجیحا آستینتان را ;) ] و مهمان خانه مان کنم...آن وقت بنشینیم روی ایوان...برایتان چای زعفران بریزم...آسمان نم نم ببارد...حسن یوسفِ توی گلدان سرک بکشد به بساط چای و شیرینی مان...نسیم هی بپیچد میان واژه هایی که از دهانمان بیرون می جهد و ببرد دَرِ گوش رُزهای سپید توی باغچه جار بزند...کاش می شد توی این حال خوب...توی این عصر خنک بارانی که از همه جاش حال خوب جوانه می زد شریکتان می کردم...کاش می شد شما را می نشاندم روی ایوان خانه...و می گفتم: راستی حال دل هاتان چطور است؟

:: بابا جان؟ امروز که نبودی یواشکی سنتورت را برداشتم...یواشکی مضراب به دست برای خودم آهنگ های الکی زدم...آخرین آهنگِ الکی ام،الکی الکی خیلی غمگین شد...بین خودمان بماند بابایی...یواشکی بغضم گرفت که تنهایم...