در ازدحام تلخِ غمِ غروبی غمگین،آن گاه که فروغ خورشید به یغما می رفت...آن گاه که هوای مه آلودِ شهر،به انتظار خرامیدن مهتاب نشسته بود،پسرکی پیر،کنج کافه ای کوچک،چشم انتظار دستان سپید نسیمی بود تا غبارِ غمی غریب را از چشمانش به حبس ابد فاصله ها محکوم کند...و من...آن گوشه کنار ها...روی یک صندلی چوبی که دست زمان به نابودیش می کشاند،ساعت ها به تندیس این منتظر همیشگی می نگریستم...و اما نگاه او...نگاه غم آلوده اش...نگاهِ سرشته به نمِ اشکِ عشق آلودش به دور دست ها بود...به خاطرات دور و بعیدی که در نوبهار جوانی او را به ورطه ی پیری می کشاند...پسرکی پیر که قاشقی کوچک را در آغوش قهوه می رقصاند و نگاهش گه گاهی از فنجان قهوه به آن سوی پنجره ها و چند نفس دیگر از دنیای مغموم آدم های شهر، به روی همان فنجان می افتاد...گویا دچار بود...دچار حادثه ای که همه لحظه های تنهایی اش را به اسارت می کشید...حادثه ای چون عشق...همان عشقی که گاه آدمی را از فرش به عرش و گاه در اوج دلهره ها از عرش به فرش می کشاند...و چه بگویم...چه بگویم از چشمان عاشقی که زمزمه ی دردهایش را در گوش زمان فریاد می زد...چشمان پسرکِ پیرِ غریبی که هر روز کنج این کافه ی کوچک،فنجان فنجان قهوه ی سرد ننوشیده می گذاشت و در سکوتِ ثانیه های خسته ی غروبی غمگین،ضربان گام هایش هد هدِ خبر رسانِ رفتنش بودند...او می رفت...با دنیایی از آرزوهای محال...آرزوهایی که پشت دیوار زمان جا مانده بود...

:: برود به دسته ی قبلا نوشت ها...

:: 1394/11/4