نامه ای که هرگز فرستاده نشد...


سلام امام رضا(ع)...شرط ادب سلام است...چه نامه باشد چه حرف...اول باید سلام کرد...نازنینی می گفت:«آقا اگر حالمان را می پرسی باید بگویم خوبیم...اما تو باور نکن.» امامِ غریبِ پر آواز ه ی ایرنِ من...خودت می دانی اگر بخواهم،اگر قلم را برقصانم،می توانم پنجاه صفحه...رَج رَج...قطار قطار...برایت تشبیه و استعاره و غیره و ذلک بیاورم...می توانم به جای سلام بگویم:درود هزاران شاپرک بر تو ای ضامنِ تمامِ آهوانِ خسته ی دشت های نومیدی...ای که نگاهت دست های آسمانی خداست بر حیاتِ تمام عاشقانی که اشک ریزان و دل ریزان به سویت می آیند...تو چون عطرِ گلِ نرگسِ باغ های شیرازی...عطرِ بهارنارنجِ کوچه باغ های شمال...اما بگذار خودمانی تر بگویم...بگذار چون و مثل و مانندها از میان کلام برداشته شود...تو...خودِ...خودِ...عشقی! یک جوری که اگر نباشی باید بنشینیم گوشه ترین گوشه ی دنیا زار زار گریه کنیم...راستی آقا...حالا که قرار است برایت نامه بنویسم،بگذار حرفِ دل باشد...مقام اول و دوم شدن ،چه از اول چه از آخر،یک صناری هم نمی ارزد...گیریم لوح تقدیرها و جایزه ها را آن هایی بگیرند که نامه هایشان با جوهر اعلاء نوشته شده...که پر است از همان چون و مثل و مانندها...خب بگیرند...سرشان سلامت!لابد حقشان بوده...اما بگذار حرفِ ما حرفِ دل باشد...مثلا از جنس دلتنگی های 10 ساله ی دخترکی که تا نامت به میان می آید...تا فلانی می گوید رفته بودم پابوس آقا امام رضا(ع)...تا عقربه های ساعت می دوند روی 8 و نغمه ی " السلام علیک یا علی ابن موسی الرضا المرتضی...الامام التقی النقی..." همه جا را پر می کند،چشمانش دو کاسه اشک می شود و هوای دلش، هوای گرفته ی روزهای گرفته ی پاییز...دخترکی که قرار است اینجا حرفِ دل بزند...چون و مثل و مانندها را از میان کلام بردارد...گیریم باز هم مثل هر سال رتبه نیاورد...گیریم بازهم  به سال ها و ماه ها و روزها و ثانیه های انتظارش...دلتنگی هایش...بغض کردن هایش...بُغ کردن هایش اضافه شود...ناراحت نشوی ها آقا...حرفِ دل حرف دل است دیگر...یک عالم گله و شکایت قاطی اش می شود...راستش را بخواهی..دلم این روزها مثل یک پسر بچه ی تخس و سر به هوا شده..حرف گوش نمی کند...می خورد زمین...سر زانوهایش مدام زخم است...یک وقت هایی می رود کنج کوچه کز می کند...می گوید:« با امام رضا(ع) قهرم! چرا همه میرن، من نرم؟! چرا همه رو می طلبه،منو نمی طلبه؟! چرا آدم بداش میرن،یعنی من از اونا هم بدترم؟!» بهش می گویم:« دل من؟ دلِ کوچکِ نازدانه ی من...این آقا از آن آقاهای بی معرفت نیست...کلی معرفت پشتِ عبای سبزش نشسته...پشت همان نگاه که عطر یاس می دهد...لابد حکمتی است...لابد آقا یک چیز می داند و من و تو نمی دانیم...هان؟ با قهر کردن که چیزی درست نمی شود!» دل است دیگر...یکهو اشک هایش می ریزد و زار زار گریه می کند...می خواهم دستش را بگیرم بیاورمش خانه ها...اما نمی دانم چرا من هم بغضم می گیرد...آن وقت می نشینم کنارش...من هم زار زار گریه می کنم...می گویم:« راست میگویی عزیز دردانه...راست می گویی...ده سال خیلی زیاد است...» گفتم که ...حرف دل حرف دل است دیگر...یک عالم گله و شکایت قاطی اش می شود...راستیتش آقا جان،دردِ دل زیاد است و دلِ دردهایمان هم پر از درد...آنقدری که نمی شود توی این چند خطِ تعیین شده نوشت...مگر می شود این همه بغض و حسرت و اشک را توی چند خط جا داد؟آن هم چند خط تعیین شده!حسرت قدم گذاشتن به صحن و سرای نورانیت...گنبد طلا را از قاب چشم دیدن نه تلوزیون..سجده کردن و دانه دانه مروارید عشق نثار ضریح مقدست کردن...حسرت این ها را نمی شود گفت...نمی شود به صفحه کشید حتی اگر قرار باشد این نامه حرفِ دل باشد...اصلا منِ نطلبیده را چه به اینکه به شما گله و شکایت کنم...اما خب...حکایت،حکایتِ این حرف است:«اغنیا مکه روند و فقرا سوی تو آیند...» ما که جز شما کسی را نداریم...جامِ می هم بزنیم چهل روزِ بعدش سرِ سجاده داریم از غم دوریت هق هق می کنیم...آری...یک چنین دردی است دردِ دوری...اما آقا...به نامت قسم بیا و آقایی کن...بیا وعده کنیم لحظه ی دیدار را...شاید میان شکوفه ها...شاید زیر دست مهربانِ آفتاب بانو...شاید میان رقص حزن انگیز هزاران برگ پاییزی...و یا شاید...شاید میان بلورهای سفید دامنِ ننه سرما...نمی دانم کجا اما...بیا وعده کنیم لحظه ی دیدار را...می دانم کلی معرفت پشت عبای سبزت نشسته...پشت همان نگاه که عطر یاس می دهد...آن لحظه هم عطر یاس می دهد...همان لحظه ی دیدار...هر زمان باشد...می دانم بوی یاس می دهد...آن وقت پسربچه ی بازیگوش و سربه هوای دلم می شود شاپرک...پی عطر یاس را می گیرد...دیگر زار نمی زند...کوچه به کوچه پر می زند...او می رود و من هم به دنبالش...تا اینکه همه جا پر شود از سوسن و یاسمن...همان عطر یاس...و گنبد طلا....وگنبد طلا...و گنبد طلا...راستی...شاه غریب پر آوازه ی ایران من...نازنینی می گفت:«آقا اگرحالمان را می پرسی باید بگویم خوبیم...اما تو باور نکن.»


# مسابقه_نامه ای به امام رضا(ع)_1395