کلاه قرمزی: «معذرت از ته دل.»
آقای مجری: «چرا نمیری خونه؟»
کلاه قرمزی: «آخه... دلم تنگ میشه...»
آقای مجری: «تنهایی؟»
کلاه قرمزی: «اِهِین.»
آقای مجری: «منم تنهام، همه فکر می‏کنن فامیل من شهرستانن؛ یعنی خودم اینجوری گفتم. ولی من هیشکیو ندارم، عین تو...»
کلاه قرمزی: «کاشکی من دایناسورت بودم.»

:: یکهویی دلم خواست بروم توی دنیای کودکی هایم...دنیای برنامه کودک دیدن های سرصبحی ...دنیای گِل بازی ها با پسرعمه میم...تیله بازی هایمان...حتی...مشت و لگد هایمان...حتی جای کبودی روی پایم...حتی آن لگدی که زدم توی شکمش و نشست زار زار گریه کرد...حتی وقتی کتاب داستانِ سیندرلا را برایش از حفظ خواندم و او فکر کرد من زود تر از او باسواد شده ام...حتی برای خیلی از حتی های دیگر که با یادآوریشان دارم لبخند :) می زنم...

#کلاه قرمزی و پسرخاله_1373