گیج و منگم...نه که حالم بد باشدها...نه...یک جور عجیب و حال خوب کنی منگم...مثل آن پیرمرد ژنده پوش توی خیابان هفدهم که مستِ مست بود...که سرخوش آهنگی اسپانیایی را زمزمه می کرد و نقلی نقلی می خندید...اصلا برایش مهم نبود دندان هایش یکی در میان است...یا زنش توی خانه دارد نان به آب جوش می زند تا شکم بچه هاشان را سیر کند...که سقف خانه شان ترک برداشته و قطرات باران دسته دسته میهمانِ خانه شان می شوند...درست مثل او مستم...چشمانم را بسته ام...جسم لاغرویم روی تخت است و سرم آویزان...دارم تصور می کنم الان توی اتاق میز برعکس است...صندلی...کمد...همه شان آن وَری هستند...بزمِ رنگینِ توی تابلو هم لابد آن وَریست...آن مرد خوشتیپه سرش پایین است و پاهایش بالا و لابد گیتار از دستش افتاده...می خندم...معلوم است که نیفتاده...صدای جیرجیرک می پیچد توی گوشم...آن میانه ها ناگهان صدای بلبل مثل اینترنت خانه قطع و وصل می شود...اووممم...حتی صدای دریا هم می آید...صدای موج هایش...می دانم...دریا حداقل چندصد متری با خانه مان فاصله دارد اما...من می شنوم صدایش را...شما اگر نمی شنوید مشکل خودتان هست...می خندم...یادم می آید چقد شماها خوبید...که نگران من می شوید...که اینقدر برایم دعا می کنید...که چقدر دوستتان دارم من...صدای جیلیز ویلیز یک چیز سرخ کردنی هم این لابه لا می آید...می دانم...مامان دست به کار شده...می دانم اگر او نباشد چراغ خانه مان دیگر سو نمی دهد...می دانم حتما باید یکی توی خانه باشد که گرمش کند،حتی وقتی کولر روشن است...به قول بابا که می گفت:خانه بدون زن یک چیزی کم دارد...زن باید توی خانه باشد تا امیدِ زندگی کردن نمیرد...یادم می آید بابا چقدر عاشق است...یادم می آید مامان چقدر صبور است...و من مشق عشقم را از روی سرمشق های این دو نوشته ام...که دفتر احساسم حالا اینقدر زیبا شده...چشمانم را باز می کنم...توی اتاق میز برعکس است...صندلی...کمد...همه شان آن وَری هستند...بزمِ رنگینِ توی تابلو هم آن وَریست...آن مرد خوشتیپه سرش پایین است و پاهایش بالا و گیتار از دستش نیفتاده....لبخند می زنم...دستی می نشیند روی صورتم...چه نرم است...چه گرم است...آفتاب را می گویم...آفتاب بانو که از پشت پرده سرک کشیده به ایوان دلم...باز هم لبخند...چقدر گیج و منگم...نه که حالم بد باشدها...نه...یک جورِ عجیب و حال خوب کنی منگم...