دخترک،نبض آبی دستانت را به من بسپار...بیا لحظاتی از دغدغه هایمان دور شویم...از همه ی "کجا بودی" ها..."نباید" ها..."ترسِ از کوچه خلوت" ها...بیا دور شویم از بغض های ریز و درشت گوشه ی دل هامان...از تمامی درک نشدن ها و دلتنگی ها و دلواپسی ها...بیا این بار زلف پریشان ثانیه هایمان را به بند دیوانگی گره بزنیم...بیا دیوانگی کنیم دخترک...بیا این بار جنونِ لحظه ها را ما رقم بزنیم...گیسوانمان را به دست باد بسپاریم و زیر باران بلند بلند بخندیم...آخ دخترک...دخترک...دخترک...بیا و دیوانگی کن...بچرخ و اردیبهشت دامنت را باز کن...بگذار در جهان کودتا شود...بگذار چشمانت انقلاب تبسم غنچه ها را رقم بزند...نمی دانی حالِ جهان، چه حال خوبیست وقتی حضور تو در پیچ و خمِ لحظاتش جاریست...آخ که نمی دانی خدا ترانه ی میلادت را با چه عشقی سروده...ای که زیباترین سمفونیِ جهانِ بودنی...ای که عطر گیسوانِ بلندت، نَفَسِ ثانیه ها را بند می آورد...ای بانو...بیا و آغوش باز کن...حکایت،این بار،حکایتِ آغوشِ توست...آغوش تو که عطر سیب می دهد... 


دردانه ی عالم...روزت مبارک...