میان این موجِ غمِ واگیر دار که لابه لای زندگی اکثرمان می لولد،بیایید کمی عاشق باشیم...بیایید امروز و فرداهایمان را نفس بکشیم...مثل آن مردِ خسته از کارِ زیادی که وقتی در خانه را باز می کند...وقتی می بیند چراغ خانه از قبل برایش روشن است...وقتی می بیند بانویش با یک دامنِ کوتاهِ چین چینی و آن آبشارهای خرمایی،چای هل و کیک آماده کرده است برایش...وقتی این ها را می بیند و لبخند می زند...آن لبخند...بیایید ما آن لبخند باشیم...آن عشق...آخر عشق معجزه می کند...آخر عشق یکهویی مثل نسیمِ سرصبحی هوای دل آدم را خنک می کند...چه مطبوع و دوست داشتنی است نه؟ مثل اینکه کله ی ظهر تابستان یک لیوان آب یخ بخورید و تا ته ته های دلتان تازه شود...یک جورِ حال خوب کنی است این عشق...اصلا هم نیازی نیست حتما حتما عاشق یک شخص باشید...مثلا من عاشق شمعدانی های کنار ایوان خانه مان هستم...حتی عاشق آن علف های سبز بی ادعای الکی...عاشق ابرهایی که آبی آسمان را از سادگی همیشگی و تابستانی اش در می آورند...عاشق مورچه های اعصاب خورد کنِ توی اتاق...اصلا بدتر از آن...عاشق آن پشه ای که سرصبح زیر گوشِ آدم ،موتور گازی وار، سر و صدا به پا می کند! عجیب نیست این عشق های کوچک و ناز نازی که گوشه ی دلِ آدمی یکهویی جا خوش می کند...مثلا  من شمعدانی ها را دوست دارم چون صبح ها بهم لبخند می زنند...عاشق آن علف های سبز الکی ام چون طراوت را توی جعبه های کوچک گل مَنگُلی بسته بندی می کنند و یک راست می فرستند توی دلم...مورچه ها را دوست دارم چون باعث می شوند برای پیدا کردن لانه شان تمام خانه را زیر و رو کنم و آن نامه ی همکلاسیِ سال سومِ ابتدایی ام را از زیر تخت و آن سنجاق سرِ  اکلیلی و صورتی ام را از پشت کمد پیدا کنم...و آن پشه ی سرصبح...اگر او نبود من نمی فهمیدم صبح هایی که پشه زیر گوشم نمی خواند چقدر زیباست...که صبحِ بدونِ پشه مثل آن گلِ دقیقه ی نود می چسبد...می بینید؟ عشق به همین سادگیست...توی هر لحظه از زندگی باید عاشق بود...عاشق قدم زدن های توی خیابان...عاشق آن برگ زرد گوشه ی خیابان...عاشق لبخند کودکان کار...عاشق آن سکه ها و اسکنانس های رنگ و رو رفته ی توی صندوق خیراتِ خانه...عاشق بوی چادر نماز مادربزرگ...عاشق عینک ته استکانی پدربزرگ...عاشق پلوهایی که گه گداری شفته و وا رفته می شوند...عاشق پیراهنِ چهارخانه ی پدر که یک دنیا خستگی روی شانه هایش جا خوش کرده...عاشق دعاهای یواشکی و زیر لبی مادر...توی هر لحظه از زندگی باید عاشق بود...بیایید دنیا را برای خودمان تنگ و دلگیر نکنیم...بیایید زندگی کنیم...بیایید کمی عاشق باشیم...راستی رفیق!بگو ببینم...امروز را با عشق نفس کشیده ای؟ :)