همیشه فکر می کنیم باید برای چیزهای بزرگ و عجیب خدا را شکر کنیم...چیزهای خارق العاده...پشت بند معجزه هایی که به هنگامه ی وقوعش با اشک می گوییم: «خدایا شکرت...خدایا شکرت...» اما به خاطر اتفاقات ساده ای که ساده از کنارشان می گذریم چه؟ شکر ندارند؟ البته که دارند...پس...خدایا تشکر می کنم که الان دارم نفس می کشم...برای داشتن تن سالمم...برای حیوانِ ناطق بودنم...خدایا تشکر...من چشم هایی دارم که جهانِ رنگ به رنگت را می بینند...گوش هایی که صدای باد را...دریا را...کلاغ ها و گنجشک ها را می شنوند...پاهایی که تا ته جهان بودنمان می دوند...خدایا تشکر...برای همه ی خندیدن هایم...برای همه ی اشک هایم که اگر ریخته نشوند از غصه دق می کنم...برای همه ی دستشویی رفتن هایم...برای همه ی زمان هایی که تقلب کردم و معلم نفهمید...برای اینکه پرنده ها را دوست دارم...تو را دوست دارم...جهان را دوست دارم...برای اینکه می توانم آب بخورم...خدایا بابت تمام آب هایی که هنگام عطش می خورم و آتشِ جانم را خاموش می کنند شکرت...شکرت که خواهر دارم...شکرت که تنهایم و این تنهایی بوی نجابت می دهد...شکرت که روی ایوان خانه مان شمعدانی داریم...شکرت که عسلِ توی کاسه مان شکر ندارد تا قندمان برود بالا...شکرت که الان توی اتاق خانه ام هستم نه روی تخت بیمارستان...نه توی بخش بیماران سرطانی...شکرت که کیف مدرسه ام جنسش خیلی خوب است و نیازی نیست هی عوضش کنم...شکرت که تولیدکنندگان آدامس خرسی را آفریدی...شکرت که مژه هایم خیلی بلند است و نمی توانم عینک دودی بزنم و آن وقت جهانت را قشنگ تر می بینم...با رنگ های خودشان نه از پشت نقابی تیره...خدایا شکرت که خانه ی ما باغ دارد...باغمان گنجشک دارد...گنجشک هایمان صدای خوبی دارند...خدایِ جانِ من...بابت همه ی داشته های کوچکم...و نداشته های بزرگم شکرت...می دانم حال لحظه هایم به حال تو وصل است که اینگونه بوی الرحمن می دهد معبود...شکر برای بودنت...برای جاری بودنت در لحظه لحظه های زندگی ام...