پرنده ها همیشه موجودات دوست داشتنی ای هستند.نازدانه های کوچولویی که خیلیشان یا هنرمندند یا تجلی هنرمندی خدا...می شود ساعت ها نگاهشان کرد و خسته نشد...می شود به اندازه ی یک قرن با این موجودات رفاقت کرد.نه زبان نیش دار دارند...نه می روند درد دل هایت را به دیگران بگویند و نه اهل دو رویی اند.دروغ نمی گویند...خیانت نمی کنند...زیرآبت را نمی زنند...پرنده ها همیشه رَفیق هستند.مثلا قبیله ی گنجشک هایی که هر روز صبح با صدایشان نوید یک فرصت دوباره...یک حیات دوباره را به من می دهند مگر می شود بد باشند؟ قمری نازک دلی که هروز به حیاط خانه ی مادربزرگ سر می زند و حال شمعدانی هایش را می پرسد مگر می شود بد باشد؟ یا...یا مثلا کبوتر همسایه مان که تا اوج آسمان می رود و باز به خانه اش باز می گردد...باز روی شانه ی صاحبش می نشیند مگر می شود بد باشد؟ اما پنجره ی اتاق من طاقچه ای رو به بیرون ندارد که برای گنجشک کوچولوهای سرصبحی دانه بریزم...حتی برای آن قمری نازک دل...حتی...حتی برای کبوتر همسایه که گاهی روی دیوارمان می نشیند...امروز خواستم برای پنجره ی اتاقم طاقچه درست کنم...چند تکه چوب MDF خاک خورده ی ته انبار...میخ...چکش...ضربه زدن های پیاپی...میخ هایی که کج می شد و اعصابم را رو به طغیان می برد...خراب کاری هایی که تنها برای چسباندن سه قطعه چوب کرده بودم...خب مگر من چند بار دلم خواست برای پنجره ی اتاقم یک طاقچه درست کنم؟مگر چند بار دلم خواست برای گنجشک کوچولوها و قمری و آن کبوتر،دانه بریزم؟ اما در نهایت طاقچه ام برای نصب آماده شد...وقتی به دیوار پشت پنجره رسیدم...چکش به دست خواستم طاقچه ام را بچسبانم...که...دیوارمان با میخ سر ناسازگاری زد و به هیچ وجه او را نپذیرفت...به همین سادگی همه ی تلاش هایم آن لحظه به باد رفت...همه ی آن تلاش های پس از خرابکاری که دانه دانه عشق تویشان کاشته بودم... طاقچه ام ماند گوشه ی انبار...چکش و میخ ها هم...اما...نا امیدی پشت پنجره دست و پا می زند...من فردا چاره ی دیگری می اندیشم :))

:: که یکهویی وقتی همه ی امکانات چسباندن یک چیز به دیوار را برده اند،
هوس نجاری و طاقچه نصب کردن به سرتان نزند :|

:: که با عشق تلاش کنید.خسته بشوید.عصبانی بشوید.اما با عشق تلاش کنید.
مثلا سه قطعه چوب را با عشق به هم بچسبانید :)

:: که نا امید نشوید :)