به سقف نگاه می کردم.به دیوار های اتاق.به بزم رنگینی که روی دیوار قاب شده بود.به صندلی چرخدار پشت میز.پرده...اما...هیچ نمی دیدم.نه اینکه کور شده باشم.ساعت 3 شب بود و تمامی چراغ ها خاموش...و اتاق مرا چنان ظلماتی در بر گرفته بود که دیدن وسایلش چشم بصیرت می خواست که من ندارم :| کلافه از این ندیدن ها و و چشم های بازی که کانه جغد همه جا را می دید و نمی دید،بلند شدم.راه آشپزخانه را پیش گرفتم.هالوژن ها روشن بودند.می دانستم بیدار است.پشت به من،سرش توی یخچال بود.نزدیکش شدم و آرام گفتم:

- می خوای سحری بخوری؟

هیچ نگفت...دوباره پرسیدم...باز هم هیچ...در خیال بیخیالی سرش را چرخاند و با دیدن من نه نامحسوس که محسوس اندر محسوس در جایش پرید و با چشمانی گرد گفت:

- تویی؟ زهره م ترکید.

و البته که من به او حق می دهم در ساعت سه و چند دقیقه ی بامداد با دیدن یک شبگرد و موهای پریشانش جا بخورد.با تعجب اما گفتم:

- دوبار باهات حرف زدم نشنیدی؟

- نه

و همینطور که سبزی ها را درون ظرف می ریخت گفت: چرا بیدار شدی؟

به اوپن تکیه دادم.

- خوابم نمیبره.سه ساعته رو تخت به در و دیوار زل زدم ولی هیچ...غذا رو یکم بیشتر کن منم فردا روزه بگیرم.

- حالت بد میشه...بذار واسه نوزدهم به بعد.

- دلم طاقت نمیاره.بابا خوابه؟

- آره


و تنها اوست که چراغ خانه مان را شب های رمضان روشن نگه می دارد.

افسوس که امسال نتوانستم همراهیش کنم.

رمضان یک قرار عاشقانه بود.یک قرار عاشقانه با خدایی که خدای پروانه های رنگارنگ است.

اما شاید دیگر...


:: من تازه مسلمانِ همین قرن جدیدم

حیف است ز درگاه خدا پرت شوم زود...