ببین جانم...من...دخترت...هیچگاه بلد نبودم بهت بگویم دوستت دارم...هیچوقت بلد نبودم مثل همه ی دخترها بپرم بغلت و ماچت کنم و بگویم:قربون مامانم برم! من...نابلدِ محبت های دخترانه ام...اصلا...اصلا محبت هایم هم خَرَکیست!وقتی آن غروب غم انگیز رفته بودی مغازه و دیر کردی و شب شد...که زنگ می زدم و در دسترس نبودی...من دلم به هزارو یک راه که نه...به تریلیون تریلیون راه رفت تا برگردی...آخرش هم با اخم گفتم:چر اینقد دیر کردی؟ انگار نه انگار تو مادری و من دختر! تو اما با لبخند گفتی:نونوایی شلوغ بود.مجبور شدم چندتا تنور وایسم...و من تازه چشمم افتاد به نان های توی دستت و دلم از تریلیون تریلیون راه برگشت و آمد وسط خانه...می بینی؟ بلد نبودم بگویم:مادریِ من؟ چرا دیر کردی آخه؟دلم هزار راه رفت قربونت برم! بلد نبودم دانه ی بوسه روی گونه ات بکارم تا جوانه بزند و دلت از محبت دخترانه ام گل گلی شود...شاید تو آن روز فهمیدی اخم و آن سوال از نگرانی ام بوده...اما...بگو امروز هم می دانی دلم آشوب است؟ دلم برای تو که عازم تهرانی آشوب است؟ دلم برای تو که می خواهی بروی پیش فوق تخصص فلان فلان آشوب است؟ می توانی ببینی چشمانم دو دو می زند؟ می توانی ببینی انگاری یک بغض کله گنده توی گلویم جا خوش کرده و چند روزیست دلم باران میخواهد و خیابان خیس بی انتهایی که هی قدم بزنم...هی بغض شوم...هی قدم بزنم...و گلویم از درد منفجر شود؟!من یک وقت هایی محبت کردن ها و آرام شدن هایم جنس مردانه می گیرد...باور کن پشت نگاه قهوه گون من دریاییست طوفانی و اما...قفلی بر دهانم...که نمی جهد از آن محبت...که نمی جهد از آن دخترانه بودن...می شود بیایی کنارم بنشینی و من قربان صدقه ی صبح بیدار شدن هایت بروم؟ می شود بیایی کنارم بنشینی و من قربان صدقه ی آن چهره ی خواب آلود با نمکت شوم که می شوی شبیه دختر بچه های 5 ساله ی دوست داشتنی؟ می دانی مادرِ قصه ی روزگارم،من همیشه نویسنده بودم و نابلدِ سخن گفتن هایی که توی هر واژه شان یک بغل محبت موج می زند...تو مرا ببخش...شاید هنوز می خندم و لبخند میزنم،اما...دلم آشوب است مادر...


:: می شود برای مادرم دعا کنید؟ برای سلامتی اش...

:: حیف فریاد مرا بغض به یغما برده...یک بغل حرف ولی محض نگفتن دارم...

[جواد نوروزی]