در زندگی یک جاهایی هست که می شود تنها نرفت و تنها بود...
مثلا امروز که به اطرافم نگاه می کردم...
به این دنیای سبز بی ادعا...
به برگ های در هم تنیده ی درختان عاشق...
به زندگی مقرراتی زنبورهای عسل...
به ماهی کوچولوهای توی رودخانه...
به مورچه هایی که لابه لای علف ها باهم حال و احوال می کردند...
یاد توی ناآشنای تمام عاشقانه هایم می افتادم...
من زیاد نگاه می کردم...منی که تنها نرفته بودم و تنها بودم...
راستش امروز وقتی که به صداها گوش می دادم...
به جیک جیک گنجشک ها...
به آوای بلبل...و تمامی پرندگان هنرمندی که نمی شناسمشان...
به صدای آب...
باد...
سوختن تکه های چوب روی خاکستر...
به صدای علف ها...
به صدای خاک...
یاد توی ناآشنای تمام عاشقانه هایم می افتادم...
من زیاد می شنیدم...منی که تنها نرفته بودم و تنها بودم...
امروز...
که زیاد نگاه می کردم و زیاد می شنیدم...
مدهوش بودم...
تو...
و صدای تو...
چقدر شبیه این هاست شاید...


# امروز_شمال_طبیعت_حال خوب