کوچک که بودم...کودک که بودم،دلم می خواست یک شب از شب های تابستان بروم میان آسمان و کنار ماه بنشینم...وقتی هلال است آرام نوازشش کنم...برایش قصه ی هزار و یک شب بخوانم...قصه ی سرباز و دختر شاه...گاها به خانه ی مادربزرگ که می رفتیم..چهل و پنج دقیقه ی تمام پشت ماشین،هی سرم را به چپ می بردم...هی به راست...تا ماه را ببینم...تا ماه حس نکند تنهاست...آخر ماه میان رقص ستارگان یک جور خاصی تنهاست...درست مثل من...کائنات برایم آواز می خوانند...برایم نغمه ی حیات سر می دهند...آسمان شب را می تکانند تا دانه دانه ستاره بریزد روی ایوان دلم اما من...باز هم به عظمت تنهاییِ ماه تنهایم...شب های تابستان لحظه ی دیدار است...دیدار دخترک کنار پنجره و ماه توی آسمان ها...حکایت دلدادگیِ من و مهر و ماه...حکایت یک آسمان و یک الماس...حکایت یک نیمه شبِ پر از صدای سکوت...یک نیمه شب پر از دلتنگی های بافته بر تار و پود دل...چه غریب حکایتی است حکایتِ شب...آدم دچار می شود...دچار سکوت و ظلمت و عظمت...دچار رامش و آرامش ثانیه های خفتن...و اینجاست که تنهایی آهسته می خزد میان آغوشت...و تو غرق می شوی...غرق می شوی...غرق می شوی ...میان آغوشش...میان آغوش تنهایی خفتن آن هم در نیمه شب دم کرده ی تابستان...حال غریبیست...درست مثل اینکه غروب جمعه ی آبان باشد...هوا ابری و بارانی...فنجان قهوه را بگیری توی دستت...زل بزنی به اشک ریزان آسمان...قهوه ات یخ کند...و تو بنوشی...و آنقدر غرق در خاطراتت باشی که نفهمی قهوه ات یخ کرده...