یک وقت هایی آدم یاد چیزهایی می افتد که نمی داند با یادآوریشان باید بخندد یا بنشیند های های گریه کند...مثلا وقتی من یاد کودکی هایم می افتم...که چگونه چادر گل گلی کوچکم را سر می کردم و با آن کفش های تق تقی بزرگِ مادرم،روی سنگ فرش های حیاط راه می رفتم تا شبیه مامان ها شوم... وقتی که چهارپایه ی چوبی کوچکم را می گذاشتم کنار سینک و می پریدم بالایش تا قدم به شیرآب برسد...که بشقاب ها را با احتیاط بشویم و ثابت کنم من بزرگ شده ام... وقتی که علف های توی باغچه،چند گلبرگ از بوته ی رز،محمدی و شمعدانی می کندم و می ریختم توی قوطی رب گوجه و با تکه چوب ها، آتش کوچکی درست می کردم تا آش بپزم...یاد این ها که می افتم...نمی دانم بخندم یا بنشینم های های گریه کنم...که چه تلاش کورکورانه ای می کردم برای بزرگ شدن...که تمام بچگی هایم را به پای بزرگ شدن هایم سوزاندم...و گذشت و گذشت...چادر گل گلی ام برایم کوچک شد...کفش های تق تقی مامان دیگر برایم بزرگ نبود...دیگر قدّم به سینک ظرف شویی می رسید...اما...حال روحم...نه طراوت کودکی هایم را داشت...و نه حس و حال بزرگ بودن هایی که دچارش بودم...روح من چیزی بود مابین کودکی ها و بزرگی هایم...و من بغض کردم...وقتی بزرگترهایی که وارد دنیایشان شدم روحم را تکه تکه با خودشان بردند من بغض کردم...دلم می خواست فریاد بزنم این روح من است...حق ندارید باخودتان ببرید...حق ندارید تکه تکه اش کنید... اما آن ها چشمان مرا ندیدند...این همه فریاد را ندیدند...راستی گفته بودم برای شنیدن فریادِ آدم ها، به چشم هایشان نگاه کنید؟ چشم ها همه چیز را فریاد می زنند...غم را...عشق را...خشم را...التماس را... چشم ها حتی بغض را هم فریاد می زنند...ولی اگر به چشم ها گوش نسپارید آن وقت مثل بچه کوچولوهای خجالتی ...ماه نیمه شب را که ببینند،توی خلوتشان گریه می کنند...چشم ها از اینکه خیلی وقت ها فریادشان را نمی شنوید،شب ها گریه می کنند...چشم های من هم خیلی وقت ها گریه کردند...وقتی ایستاده بودم و هرکس و هرچیز، دست توی وجودم می گذاشت و یک تکه از روح دوست داشتنی ام را با خود می برد،من بغض می کردم...چشمانم غم را...بغض را فریاد می زد...وقتی نمی شنیدند،چشم هایم ماه نیمه شب را که می دیدند گریه می کردند...همه ی آن هایی که با یک دختربچه درددل های بزرگانه کردند به من یک تکه از روحم را بدهکارند...آن زن بیست و چندساله ای که از خیانت بی شرمانه ی همسرش برایم گفت...وقتی که رفت یک تکه از روح مرا با خود برد...زنی که از گذشته ی مرداب گونه و لجن زار گونه ی آن دیگری گفت... وقتی که رفت یک تکه از روح مرا با خود برد...وقتی فهمیدم آدم بزرگ ها ارزش آدم بزرگ های دیگر را با ثروتشان اندازه می گیرند...وقتی فهمیدم آدم بزرگ ها همدیگر را گول می زنند...وقتی از در محبت وارد می شوند و بعد می فهمی یک شیطان پشت لبخند هاو نگاه های مهربانشان نهفته...وقتی خیانت ها...دروغ ها...دورویی ها...دغل بازی ها...بی صفتی ها و انسان نبودن های بزرگترها را دیدم،روحم را هم دیدم که ناگهانی زانو زد،در حالی که تکه تکه شده بود...از آن روز آسمان دلم حال و هوایش ابری شد...فهمیدم بزرگترها فریاد چشمانم را نمی بینند...همان روز بود که دلم خواست دوباره کودک باشم...دلم خواست آن چادر گل گلی کوچک را سر کنم...عروسک کودکی هایم را بغل کنم و همینطور که نخ های پلاستیکی موهایش را شانه می زنم، بگویم: عروسک خوشگلِ من...همیشه مراقبت می مونم که بزرگ نشی...اصلا بیا باهم بزرگ نشیم...دنیای آدم بزرگا خیلی سیاهه...خیلی...



:: که دردِ زندگیتان را با آن ها که تازه دنیایشان دارد رنگ می گیرد در میان نگذارید...