از دسته بعد از ظهرهایی که آدم حس و حال هیچ چیز را ندارد...
نه درس...نه مطالعه ی غیر درسی...
نه از خانه بیرون زدن و متر کردن خیابان های شهر...
نه نشستن پیش خاله خان باجی هایی که با زبان روزه غیبت می کنند...
اینجاست که می شود بروی سراغ بند و بساط روزهای کودکی...
از زیر خروار خروار کتاب های قدیمی و توپ و ...
منچ بیاوری با خواهرهای کوچولویت منچ بازی کنی...
بخندی...جر بزنند...مجبور کنی دوباره تاس بریزند...بخندند...
از اینکه هی مارِ مارپله نیششان می زند لب و لوچه شان آویزان شود...
بخندی...نوبت تاست را بدهی به او که از همه کوچک تر است...گل لبخند روی صورتش بشکفد...
و با خودت بگویی:امروز یه کار بزرگ کردم :)
:: بیا برای یک ساعت هم که شده همه ی آشوب ها و نگرانی ها را کنار بگذاریم...
می ترسم عاقبت ماهم شود مثل آن جوان 30 ساله ای که سکته کرد...
و مرد...
:: که کودک درونمان را به بهای بزرگ بودن هایمان و به جرم کودک بودنش،قصاص نکنیم...
- آبان دخت ...
- دوشنبه ۷ تیر ۹۵