یک روزهایی هم هست هی خیره می شوی به در و دیوار...

هی با خودت می گویی چیکار کنم؟چیکار نکنم؟

هی مسابقه ی هرکی زودتر خندید با گل های قالی برگزار می کنی...

می بینی نه آقا!این چیزها کار راه انداز نیست!!!

که ناگهان چشمت می افتد به آن گوآش های دوست داشتنی ات که از پشت شیشه بهت چشمک می زنند

قلمو هاهم که دیگر نگووووو...هی بالا و پایین می پرند...بای بای می کنند که " د پاشو دیگه "

اینجاست که نیشت تا بناگوش باز می شود...

میروی از زیر سنگ هم که شده دو-سه سنگ پیدا می کنی...

مقصد بعدی کمدِ به قول مامان آت و آشغال هایت(!)

صدف های ذخیره شده...چوب بستنی های جمع شده...

همه را می ریزی کف اتاق و د برو که رفتیم :)))


:: نقاشی روی سنگ!

برای اولین بار :|


پ ن: عنوان پست غیرعمد دزدیده شد از اینجا ()

:)