ببین من عاشقم...

عاشق ها هم که می دانی،عقل توی سرشان نیست!!!

یک وقت هایی اختیارکارهایشان از دستشان در می رود...

مثلا وقتی سر پوست کندن خیار دستت را می بری و بلند می گویی:آخ!!!

دست من نیست که با هُل از جایم می پرم و به سمتت می دوم.

که از چشمانم دانه دانه اشک پایین می ریزد 

دست من نیست که یکی در میان قربان صدقه ات می روم و 

آن خیار بی وجود را لعن و نفرین می کنم.

تعجب نکن از لعن و نفرین هایم!

مگر نمی بینی؟ این خیار باعث شد تو بگویی آخ!

می دانی تو بگویی آخ یعنی چه؟؟؟ 

یعنی یکهو جانم بلرزد و ساختمانی هزار طبقه آوار شود روی سرم...

روی دلم...

آن وقت گرد و خاکش برود توی چشمانم...چشمانم بسوزد و هی ازش اشک بیاید!

هی ازش اشک بیاید ...آخرش هم دنیایمان را سیل ببرد...

می بینی جانِ من؟

آخ گفتن تو ارتباط مستقیم با بلایای طبیعی دارد!


:: به اشتیاق تو جمعیتی است در دل من/بگیر تنگ در آغوش و قتل عامم کن...

[علیرضا آذر]