بیا بیخیال دنیا بشویم مرد من...بیا اینجا...کنار دلدادگی هایم بنشین تا برایت عاشقانه بگویم...از آن عاشقانه هایی که وسطش کم می آوری و می پرانی:برو دو تا استکان چایی بیار!!!بیا مثلا من آن دختر روستایی کم رویی باشم که چارقد گل دار به سرم می بندم و تو آن پسر روستایی با ابروهای کمانی،که نصف دختران محل عاشقت هستند...که هی از پنجره ی چوبی اتاقشان که روی طاقچه اش شمعدانی های رنگی رنگی گذاشته اند،منتظر می مانند تا سروکله ات پیدا شود و از لای پنجره نگاهت کنند...ولی تو ... چشمت به پنجره ی بسته اتاق من باشد...و به رزهای رونده ای که قابش کرده اند...آن وقت من پنجره را باز کنم و با گونه های گل گلی سرخ شده،یواشکی آن تیپ ساده ی روستایی ات را به آغوش چشمانم بکشم...تو هم لبخند بزنی...می دانم که می دانی پشت این پنجره ی نیمه باز دختر روستایی کم رویی ایستاده که چارقد گل دار به سر دارد...که دلش،دل دلِ آن چشمان شرقی را می کند...آن ابروهای کمانی...آن وقت بروی دم دروازه ی خانه تان...منتظر شوی تا بالاخره با یک تشت پر از لباس های الکی که تمیزند و بهانه ی شستنشان یک سبد دلتنگیست،بروم سمت رودخانه...یک سلام تند و آرام و خجالتی بیندازم توی گوشت و باعجله دور شوم...به زنان روستایی که کنار رود پخش و پلایند نگاه کنم...بنشینم و لباس های تمیزِ توی تشت را به آب بزنم و خیره شوم به سنگ های زیر آب ...به بالا و پایین شدن قطره های بازیگوش...صدای رودخانه بپیچد توی گوشم...صدای خنده ی زنان روستایی...صدای گاوها و میش ها و گوسفندها...صدای زنگوله ی بزها...من اما دلم جای دیگری باشد...همان جایی که اولین بار توی بچگی هایمان یک گل سرخ گذاشتی لای آبشار خرمایی موهایم...همانجایی که پسر مشدی قاسم را انداختی توی آبِ همین رودخانه چون عروسک چوبی ام را شکسته بود...ولی ناگهانی...با صدای پایی به خود بیایم...حس کنم یکی کنارم ایستاده...که رودخانه هم تاب نیاورد و تمامَش را به آغوش کشیده...که عکسش توی آب دارد بهم نگاه می کند...سر بچرخانم...یک جفت گیوه ی قهوه ای ببینم...آرام آرام نگاهم را بالا بکشم...شلوار مشکی...پیراهن سفید...جلیقه ی مشکی که دکمه هایش باز است...و آخر هم برسم به یک جفت چشمان شرقی که بهم لبخند می زنند...آرام بنشینی کنارم...لب بگزم و به اطراف نگاه کنم...به زنان پخش و پلای کنار رود که با اخم و نچ نچ و پچ پچ نگاهمان می کنند...آن وقت تو...تو که اینگونه رسوایمان کردی...یک سیب سرخ از توی جیبت در بیاوری و مقابلم بگیری...با لبخند...با آن گونه های چال دار مدهوش کننده ات...لپ هایم دوباره اناری شود و لبخند تو عمیق تر...و یکهویی صدای دست و سوت و کل کشیدن بیاید...امان از عشق...سیب را با لبخند ازت می گیرم مرد من...