من پشت کردم به همه دنیا...تا رو به تو سجاده بندازم...

یک اتاق تاریک...و شانه هایی که می لرزید...نیایش خالصانه ای بود...یک نیایش اشک آلود ...این بار دعای سر سجاده ام برای همه نبود...برای آن هایی بود که حالشان بد است...برای آن هایی که نا امیدند...برای دوستان مجازی ام که آرزوی مرگ دارند...به خصوص برای او...برای کسی که توی این یک ماه اخیر حال خیلی ها برایش بد شده...برای کسی که مدتیست جای خالی اش دست گذاشته بیخ گلوی خیلی ها...


:: من امید دارم...نمی دانم استخاره چیست...اصلا چگونه انجامش می دهند...یا جوابش درست است یا نه؟ ...اما...پیشانی ام را گذاشتم روی قرآن...از خدا جواب اشک هایم...جواب دعاهایم را خواستم...گفتم خدایا من نفهمم...یک چیز ساده بهم نشان بده حالی ام شود...غیر مستقیم بگویی من نمی فهمم خدا...می شناسی ام دیگر...نیازی نیست من بگویم...و آرام قرآن را گشودم...


[فرزندانش به ملامت گفتند که تو آنقدر دایم یوسف یوسف کنی تا از غصه ی فراقش مریض شوی و یا خود را به دست هلاکت سپاری. یعقوب به قرزندان گفت من با خدا غم و درد دل خود گویم و از لطف بی حساب خدا چیزی دانم که شما نمی دانید.ای فرزندان بروید و از حال یوسف و برادرش تحقیق کرده و جویا شوید و  از رحمت بی منتهای خدا نومید مباشید که هرگز جز کافران هیچکش از رحمت خدا نومید نیست.]

آیات 85 تا 87 سوره یوسف

  • موافق ۴۵ | مخالف ۱
    • آبان دخت ...
    • سه شنبه ۲۳ شهریور ۹۵

    ای حال نامعلوم...آروم باش آروم...

    اینکه پنجره ی همسایه تان با فاصله ی یک و نیم متری و ارتفاع تقریبا دو متری بالای سرتان باشد هیچ مشکلی ندارد!اما اینکه همسایه تان تلپی بنشیند کنار پنجره و انگاری که جلویش سواحل هاواییست،نیم ساعت فقط به سمت و سوی خانه تان نگاه کند یعنی مجبوری از روی صندلی بلند شوی...بروی پرده را بکشی و دوباره بنشینی روی صندلی و با خودت بگویی:«همسایه ی خوب و بی سروصدا هم آرزوست.» نام برده یک دختر دو ساله دارد که از بس جیغ می کشد همیشه ی خدا صدایش گرفته و خش دار است...با خودم گفتم کاش می شد بروم به مادرش بگویم بچه ات را اندکی ساکت کن مسلمان! ما آسایش نداریم از دست جیع هایش...که یکهویی :


    - ضحاااااااااااااااااا اینقدر جیغ نکــــــــــــــــــــــــــــــــــــش!!!!


    :|

    خدا حفظشان کند! 

    چه حنجره ای دارند این مادر و دختر :|


    :: پاکش کردم...حرف هایم را...وقتی دوستان زیادی داری...این همه مخاطب...دیگر فقط خودت نیستی...دل خیلی ها این وسط هست...دوست ندارم بیش از این با نوشته هایم غمی به دلتان روانه شود...کاش لبخند بزنید...

    :: زندگی دوست داشتنی است نه؟ فقط گاهی یک روزهاییش سخت می گذرد همین...

    :: و الابذکرالله تطمئن القلوب...

  • موافق ۱۳ | مخالف ۰
    • آبان دخت ...
    • سه شنبه ۲۳ شهریور ۹۵

    ای تف به جهانِ تا ابد غم بودن...

    - مگه خبر نداری آبجی؟ خودکشی کرده...


    به همین آسانی...به همین صراحت و به همین سادگی نوشت خودکشی کرده...بگذارید به یاد بیاورم آن لحظه را...بگذارید ساعت 18:50 دقیقه ی عصر امروز را به یاد بیاورم...که چگونه با دیدن این پیام ماتم برد و هاج و واج فقط کلمه ها را بالا و پایین می کردم تا این دو جمله آنطور که باید برود توی مغزم و قاطی تمام مویرگ هایش بلولد و هضم شود...اما هضم نشد...چون قلبم نامنظم میزد و گونه هایم داغ کرده بود...انگاری سوزن سوزنشان می کردند...چون دست هایم روی هوا مانده بود و تمام حرف هایش جلوی چشمانم نقش می بست..."اصلا موفق نبودم و نیستم" اش می رفت و "دارم ثانیه شماری می کنم برای مردن " اش می آمد صاف می ایستد دو سانتی متری قرنیه هایم...و حتی " بهترین دعا برام اینه که فردا رو نبینم" و " الان میگین یه چیزی برام درست کرد سفره ی دلش وا شد" ...حتی آن شکلک ته این حرفش...حتی آن[:دی]که گذاشته بود...کاش...ای کاش فردای آن روز کلاس نداشتم و اجازه می دادم تا آنجا که عشقش می کشد یک سفره ی هزاران هزار و میلیون میلیون متری جلوی چشمانم پهن کند و دلش را سبک...نه که نکرده باشد...کاش می گذاشتم بیشتر بگوید و بیشتر سبک شود...شاید دو کلمه ای هم من می گفتم و این "جادوی کلمات" لعنتی که می گویند رویش اثر می گذاشت...هر چند خودش می گفت:« اگه کل دنیا هم بسیج بشن کسی رو تغییر بدن و افکارش رو عوض کنن تا وقتی خودش نخواد کوچکترین تغییری نمی کنه.» درست می گفت نه؟ کل دنیا هم بسیج شدند و نتوانستند جلویش را بگیرند و من چه کور کورانه خودم را زده بودم به خوش خیالی که دارد به حرف آن شبش عمل می کند و کمی از آنچه اکنون زندگی اش را تشکیل داده فاصله می گیرد...که نا امیدی اش مثال نا امیدی نوجوانانی است که امروز حرفی می زنند و فردا همان را تکذیب می کنند...و حتی نمی دانستم چند ساله است... اما به همین حدی که نوشتم شوکه شدم...و برای دو ثانیه شاید حرکت خون توی رگ هایم کند شده بود...و برزخیست حالا که نمی دانم از آن خودکشی جان سالم به در برده یا نه...که نمی دانم چرا بلند شدم و رفتم برای بچه ها ماکارونی درست کنم...سیب زمینی ها را نگینی می کردم و توی ذهنم زنگ می زد"چرا خودکشی کرد؟" چاقو کج می رفت...سیب زمینی ها بدشکل و بدقواره و کج و معوج شده بودند...پیاز را گرفتم..."چرا خودکشی کرد؟" این یکی را نگینی تر کردم...نگینی تر دیگر چیست؟ چه مدل است؟ و خدایا ممنون که پیاز را آفریدی تا ما برای اشک هایمان بهانه ای داشته باشیم...فقط...نمی دانم چرا آن لحظه تمام اشک هایم پیازی بودند...فقط پیازی بودند و من نتواستم اشک های واقعی بریزم و اندکی از بهت توی مغزم بکاهم...ولی...همینطور که اشک های پیازی ام می ریخت توی ذهنم زنگ میزد"چرا خودکشی کرد؟" سیب زمینی ها سرخ شدند...پیاز و سویا اضافه شد... خودم توی آشپزخانه بودم...اما فکرم...روحم کجا بود؟... فقط وقتی به خودم آمدم که دیدم دارم دستم را می گذارم توی ماهیتابه ی داغ تا سویاهای داغ تر درونش را با دست! هم بزنم...و جدا "چرا خودکشی کرد؟" تا زمانی که همه ی ظرف های توی سینک را شستم و در قابلمه را گذاشتم داشتم به او فکر می کردم...به اینکه همیشه توی دلم می گفتم "الهی عاقبت بخیر بشود این جوان"...و عاقبت بخیر...نمی دانم...شد؟ یا نشد؟...راستی گفتم الهی...الهی؟ الهی اگر همچین خبطی کرده باشد تو چکارش می کنی؟ می اندازی توی جهنمی که جهنمی تر از دنیایش است و هیچوقت هم بیرونش نمی آوری؟ بهش اخم می کنی و می گویی"دیگر دوستت ندارم...تو بنده ی خوبی نبودی؟ " بهش از آب آن رودخانه های عسلیِ توی بهشت نمی دهی؟ نمی دهی نه؟ خدایا کاش بنده هایت می فهمیدند خودشان را کشتن از چاله توی چاه افتادن است...کاش می فهمیدند اگر دو روز دنیایشان جهنم باشد،دو روز بعدش بهشت و لااقل برزخ است اما اگر خودکشی کنند تا ابد نصیب جانشان دوزخ می شود...خدایا ... خدایا ازت خواهش می کنم اگر الان او هنوز هم توی این دنیا است مشتی باشی و بهش فرصت یک بار دیگر بودن را بدهی...بچگی کرد...نفهمی...اصلا خر بود که اینکار را کرد اما...یک بار دیگر بهش فرصت بده...بگذار کاری که کرد یک سیلی تلنگر باشد برایش و نه تباهی مطلق...


    :: اگر قصد خودکشی دارید...اگر به خیالتان بریده اید و به ته همه چیز رسیده اید و فکر می کنید اگر خودکشی کنید آن دنیا برایتان آش نذری پخته اند،زهی خیال باطل...اگر قرار است بمیرید بیایید بگویید...من بعد شنیدن خبر مرگتان از حال امروزم پاشیده تر می شوم...فرقی ندارد مجازی بودنتان...به هر حال آدم که هستید! نیستید؟


    :: جایی خوانده بودم...خدایا به هیچکس آنقدر درد نده که آرامشش را توی مرگ ببیند...

  • موافق ۱۱ | مخالف ۰
    • آبان دخت ...
    • دوشنبه ۲۲ شهریور ۹۵

    یارب عید است عطا بر همه ده...

    امشب دلم می خواهد مادربزرگ باشم و تو با آن آرامشی که همیشه ی خدا کنج چشمانت کز کرده بیایی بنشینی کنارم  ...که بشوی پدربزرگ...از آن پدربزرگ های دوست داشتنی که موهایشان سپید است و عینک دارند...که دائما توی جیبشان شکلات نگه می دارند تا به بچه ها و نوه هایشان بدهند...بیا امشب برویم به سی و چهل و پنجاه سالِ بعدمان...که نگاهت کنم و در چشمانم خاطرات سی و چهل و پنجاه سال،کنارِ هم بودن نقش ببندد...بیا از امشب توی دلمان ولوله ی فردا و روز عید باشد...که تو به کربلایی مصطفی بسپاری از روستایشان برایمان یک گوسفند چاق و چله بیاورد تا کنار بچه ها زمین بزنیم و قربانی کنیم...که گوشت ها را باهم بسته بندی کنیم و بدهیم به دست آن هایی که باید...که برای آن ها هم این عید،عید باشد...بیا فردا صبح درحالیکه زانوهایم درد می کند و آرام قدم بر می دارم بیدارت کنم...یک چای زعفرانِ سالخورده پسند بخوریم و کربلایی مصطفی گوسفند را بیاورد دم در خانه..لحظه ی آخر دست های چروکیده ات را عطر بزنی و بکشی روی صورتت...همیشه همینی...حتی در سی و چهل و پنجاه سال بعد بوی عطرت ده متر زودتر از خودت می آید...ای من به قربان عطر دست هایت شوم...حتی توی سی و چهل و پنجاه سال بعد...بیا صبح فردا هی با لبخند نگاهت کنم...تو هم لبخندزنان دستی به شانه ام بزنی که " الان است بچه ها برسند،چای را آماده کن،شکلات ها را بریز توی جیب جلیقه ی کت مشکی ام و قرآنم را بیاور بگذار روی طاقچه" می بینی؟ من همیشه می دانم پشت نگاهت حرف ها را چجور می شود خواند...و به نیم ساعت نکشیده حیاط پر از سروصدای بچه ها و بالا پریدن هایشان شود...همه بدوند پیش من...یکی یک دانه بوسه نثار لپ های گل گلی شان کنم و چشمانم را ببندم...می دانم ثمره های زندگی ام بعد از من می دوند به آغوشت و پشت سر هم داد می کشند"آقاجون شکلات می خوایم" ...حتی می دانم این آقاجونِ مهربان برای اذیت کردنشان کل خانه آن ها را به دنبال خودش می کشد تا آخر سر برسد به طاقچه...به طاقچه ای که من رویش قرآن گذاشتم...می دانم قرآن را می گیرد...می بوسد....می بوید...آرام و با لطیف ترین حال ممکن می گشایدش و اسکناس های تا نخورده را در می آورد تا به عزیزانش عیدی دهد...آخ...از دست تو عیدی گرفتن نمی دانی چه عالمی دارد...می دانی آقاجونِ دوست داشتنیِ نوه هایم...گرچه همه روزم با تو عید است لیک...عید فردا با حضور تو رنگی ترین عید می شود...خصوصا اینکه بخواهیم مادربزرگ و پدربزرگ باشیم و توی حیاط صدای خنده ی نوه هایمان بپیچد...


    :: عیدتون مبارک باشه :))

  • موافق ۸ | مخالف ۰
    • آبان دخت ...
    • يكشنبه ۲۱ شهریور ۹۵

    حرف های درگوشی...

    حقیقت دنیای مجازی این است...تا نروی سراغشان به سراغت نمی آیند... این مسئله دو روز پیش برای هزارمین بار بهم ثابت شد...در پی برداشت هایی که از پست شد و یا شاید من در رساندن منظورم درست عمل نکردم باید حرفم را بدون پیچ پیچی کردن بگویم :))) اینکه اصل کامنت در ازای کامنت را از بخش بلاگریتان حذف کنید...روش درستی نیست...و در کل بخواهم ژست متفکرانه بگیرم باید بگویم زندگی با انتظار نداشتن از دیگران خیلی شیرین تر و آسوده تر است :) برای من مهم نیست که چرا دیگر خیلی ها به سراغم نمی آیند...این داستان توی زندگی روزمره ی من هم  هست و مثل همیشه مزاحم آن هایی که مشغول فراموش کردنم هستند نمی شوم...چه خوب می شود اگر نگاهمان به دنیای مجازی بده بستان هایی نباشد که قرار است یک روز با نیامدن یکی قطع شود! صرفا نصیحت خواهرانه ای به آن دسته از عزیزان می کنم که اصل وبلاگ نویسی شان را کرده اند " کامنت می دهم تا کامنت بدهند! "


    ::ممنون که اینجا را می خوانید مخاطبانِ جانم :)

  • موافق ۱۲ | مخالف ۰
    • آبان دخت ...
    • يكشنبه ۲۱ شهریور ۹۵

    منگ و مبهوتم و با طفلکی ام میل سخن هست...

    من خیلی جاها توی خیلی از زمان های مهم زندگی ام وارونه بودم...وارونه رفتم...وارونه نگاه کردم...وارونه خندیدم...برای همین آدم هایی که میان لحظه هایم جوانه می زنند،یا از من متنفرند یا بسیار دوستم دارند.فکر نکنم تا به حال حد وسطی بوده باشد! به نظرم وارونه بودن خیلی بهتر است...مثلا ما روی زمین زندگی می کنیم...اگر کله مان را از مبل و تختمان آویزان کنیم می فهمیم خدا از توی آسمان چگونه به مورچه های روی فرش نگاه می کند....البته اگر خدا بخواهد از توی آسمان نگاه کند که نمی تواند مورچه های روی فرش را ببیند...مجبور می شود بیاید بالای سقف خانه مان و کله اش را بکند توی سقف و از آنجا مورچه های روی فرش را تماشا کند.از مورچه می گفتم یا وارونه؟ وارونه را می گفتم...سرم را از تخت آویزان کردم...به نظرم آدم باید حداقل دوبار در هفته کله اش را از تخت آویزان کند تا خون به مغزش برسد.من هر وقت این کار را می کنم سر دردم خوب می شود.امروز هم چون سرم درد می کرد و چشم هایم داغ کرده بود سرم را آویزان کردم....خواستم به خیلی چیزها...به خیلی از آرزوهایم فکر کنم اما یکهویی یک صدایی شنیدم...مثلا می شود گفت صدا اینجور بود«تالاپ تالاپ»یا«تالاپ تولوپ»و یا حتی«تولوپ تولوپ»البته آن چیزی که من شنیدم تک بخشی بود...مثلا«تالاپ»بود و یا«تولوپ»...لبخند زدم...من تا به حال این صدا را نشنیده بودم...البته راستش را بخواهید امروز هم نشنیدم...فقط یکهویی یک چیزی در درونم شبیه این صدا را در آورد...چهار انگشتم را گذاشتم روی منبع صدا...حالا دیگر صدایش تنها «تالاپ» و یا «تولوپ» نبود...دیگر تبدیل شده بود به «دوب.دوب.دوب.دوب»...خندیدم...چقدر خوب است آدم توی وجودش چیزی داشته باشد که صدای « وب.دوب.دوب.دوب» بدهد! همانطور که همه چیزِ توی اتاق را وارونه می دیدم به صدایش گوش دادم...به بچه کوچولوی طفلکیِ توی وجودم که حالا برای اولین بار دستم را گذاشته بودم روی سرش و به به بازیگوشی اش می خندیدم...به طفلکیِ توی وجودم که همیشه ساکت و مظلوم است...وقتی سرش داد می کشم توی خودش جمع می شود و آرام دلمویه هایش را به چشم هایم می گوید تا دیگر سرش داد نزنم...تا دوست تر داشته باشمش...وقتی می ترسد برای لحظه ای یادش می رود باید نفس بکشد.آن چنان بند دلش پاره می شود که لازم می دانم بغلش کنم و بگویم:«چیزی نیست...نترس،من اینجام» ...وقتی غمگین می شود آنقدر توی خودش می سوزد تا...آخ بچه کوچولویِ طفلکیِ توی وجودم...ببخشید که تا اینجای عمرم حتی یکبار هم بهت گوش ندادم...دستم را نگذاشتم روی سرت تا برایم بازیگوشی کنی و من بخندم...قول می دهم از این به بعد بیشتر بهت گوش دهم...راستی طفلکی...خیلی دوستت دارم...این یکی را دیگر وارونه نمی گویم...هرچند وارونه ام...گیجم...گمم...مثل هر زمانی که سرم را آویزان می کنم همه ی مغزم توی هم قاطی می شود اما...امروز جدی جدی فهمیدم خیلی دوستت دارم قلبِ کوچکِ دوست داشتنی ام...


    :: خدایا ممنون که توی وجودم یک طفلکی به من دادی... راستی گفته بودم تو و این طفلکی را خیلی دوست دارم؟ :))

  • موافق ۱۰ | مخالف ۱
    • آبان دخت ...
    • شنبه ۲۰ شهریور ۹۵

    دانه ها شادی...هر چند کوچک! :)

    توی زندگی درست زمانی که انتظارش را نداریم کسی با یک حرکت کوچک باعث می شود توی دلمان کیلوکیلو قند آب شود...یا خودمان با کارهای کوچکی که اصلا فکرش را نمی کنیم می توانیم دل یک آدم را شاد کنیم...وقتی توی جعبه ی دنبال کنندگانم " آووکادو" را دیدم یک دانه ی کوچک شادی توی دلم جوانه زد...آووکادو جدا برای من خاص هست...چه از سال پیش که خاموش دنبالش می کردم و از اعضای بیان نبودم...چه حالا که کامنت هم میگذارم و اکثرا پاسخش یک لبخند  " :-)" است...برای همین توی این بامداد شهریوری بابت این دانه ی کوچک شادی از تک درخت بیان تشکر می کنم...و جدا نخواستم آخرین باشم...فورا یک اس ام اس به میم.ر دادم...به میم.ر که فردا ( یا همین امروز با توجه به ساعت) تولدش است...تبریک گفتم...خندید...خوشحالم...چون من هم کسی هستم که توی این بامداد شهریوری یک دانه ی کوچک شادی توی دل کسی کاشتم...


  • موافق ۴ | مخالف ۱
    • آبان دخت ...
    • شنبه ۲۰ شهریور ۹۵

    دارد پاییز می رسد...برگم...پر از اضطراب افتادن!

    مثلا توی جمعِ خیلی بزرگترها صدایم کنی،

    بگویم: جان دلم؟

    آبرویمان برود :)


  • موافق ۱۲ | مخالف ۰
    • آبان دخت ...
    • جمعه ۱۹ شهریور ۹۵

    والله که شهر بی تو مرا حبس می شود...

    گاهی آدم با دیدن یک سری چیز ها...

    نه فریاد می زند...
    نه اشک می ریزد...
    نه بغض می کند...
    نه می نویسد...
    اینجور وقت ها آدم نیاز دارد سکوت شود...
    مچاله شود توی خودش...
    خاطرات توی ذهنش نقش ببندد...
    و فقط نگاه کند...
    و نگاه کند...
     
     
     
     
    دریافت
     
    :: باران را دوست دارم...بوی زندگی می دهد :)
     
    :: ویدیو_علیرضا خطیبی
    :: عنوان_مولوی
  • موافق ۱۴ | مخالف ۱
    • آبان دخت ...
    • دوشنبه ۱۵ شهریور ۹۵

    به خودم می گویم...

    اینکه آدم نداند و اشتباه کند حرفی نیست اما...

    اینکه بداند و اشتباه کند یعنی یک جای کار بدجور می لنگد!


    :: عزیزانی که در خواست هدر داده بودند به اینجا رجوع کنند...


    :: فکر کنم یا یک جای کارم می لنگد یا یک جای مغزم...جدا...چرا حاضرم تمامی کتاب های دنیا را مطالعه کنم جز کتاب های درسی ...همین درسی هایی که سال بعد می شوند آزمون سراسری 1396...که اگر تا اینجای عمرم مرده و زنده بودنم برای کسی مهم نبود زمان اعلام نتایج حتی حسن آقای بقالِ سر کوچه ی خانه ی مادربزرگ هم می پرسد: دانشگاه قبول شدی؟


    :: احمق هایی که می دانند خریت می کنند و باز هم به کارشان ادامه می دهند، به بهشت نمی روند :)

  • موافق ۱۰ | مخالف ۰
    • آبان دخت ...
    • يكشنبه ۱۴ شهریور ۹۵
    تنها بودن های مدرن شهری،آن زمانی که حتی آسمان شب کنج کوچه ای تاریک می گرید،امثال مرا دست به قلم کرده و امثال غیر من را به هزاران کار دیگر مشغول...این است که می نویسم...