دخترک...


دخترک،نبض آبی دستانت را به من بسپار...بیا لحظاتی از دغدغه هایمان دور شویم...از همه ی "کجا بودی" ها..."نباید" ها..."ترسِ از کوچه خلوت" ها...بیا دور شویم از بغض های ریز و درشت گوشه ی دل هامان...از تمامی درک نشدن ها و دلتنگی ها و دلواپسی ها...بیا این بار زلف پریشان ثانیه هایمان را به بند دیوانگی گره بزنیم...بیا دیوانگی کنیم دخترک...بیا این بار جنونِ لحظه ها را ما رقم بزنیم...گیسوانمان را به دست باد بسپاریم و زیر باران بلند بلند بخندیم...آخ دخترک...دخترک...دخترک...بیا و دیوانگی کن...بچرخ و اردیبهشت دامنت را باز کن...بگذار در جهان کودتا شود...بگذار چشمانت انقلاب تبسم غنچه ها را رقم بزند...نمی دانی حالِ جهان، چه حال خوبیست وقتی حضور تو در پیچ و خمِ لحظاتش جاریست...آخ که نمی دانی خدا ترانه ی میلادت را با چه عشقی سروده...ای که زیباترین سمفونیِ جهانِ بودنی...ای که عطر گیسوانِ بلندت، نَفَسِ ثانیه ها را بند می آورد...ای بانو...بیا و آغوش باز کن...حکایت،این بار،حکایتِ آغوشِ توست...آغوش تو که عطر سیب می دهد... 


دردانه ی عالم...روزت مبارک...

  • موافق ۱۲ | مخالف ۱
    • آبان دخت ...
    • پنجشنبه ۱۴ مرداد ۹۵

    منم بازی؟ :)

    موضوع انشا:تابستان خود را چگونه بگذرانیم؟ :)


  • موافق ۸ | مخالف ۰
    • آبان دخت ...
    • چهارشنبه ۱۳ مرداد ۹۵

    صرفا جهت حمایت و تشکر :))

    با آرزوی موفقیت بیشتر برای این رادیوی دوست داشتنی :)

    :: طرح ناقابلی برای تشکر از زحمات این عزیزان

    آبان دخت :)

  • موافق ۱۲ | مخالف ۰
    • آبان دخت ...
    • سه شنبه ۱۲ مرداد ۹۵

    هذیان می گویم...

    گیج و منگم...نه که حالم بد باشدها...نه...یک جور عجیب و حال خوب کنی منگم...مثل آن پیرمرد ژنده پوش توی خیابان هفدهم که مستِ مست بود...که سرخوش آهنگی اسپانیایی را زمزمه می کرد و نقلی نقلی می خندید...اصلا برایش مهم نبود دندان هایش یکی در میان است...یا زنش توی خانه دارد نان به آب جوش می زند تا شکم بچه هاشان را سیر کند...که سقف خانه شان ترک برداشته و قطرات باران دسته دسته میهمانِ خانه شان می شوند...درست مثل او مستم...چشمانم را بسته ام...جسم لاغرویم روی تخت است و سرم آویزان...دارم تصور می کنم الان توی اتاق میز برعکس است...صندلی...کمد...همه شان آن وَری هستند...بزمِ رنگینِ توی تابلو هم لابد آن وَریست...آن مرد خوشتیپه سرش پایین است و پاهایش بالا و لابد گیتار از دستش افتاده...می خندم...معلوم است که نیفتاده...صدای جیرجیرک می پیچد توی گوشم...آن میانه ها ناگهان صدای بلبل مثل اینترنت خانه قطع و وصل می شود...اووممم...حتی صدای دریا هم می آید...صدای موج هایش...می دانم...دریا حداقل چندصد متری با خانه مان فاصله دارد اما...من می شنوم صدایش را...شما اگر نمی شنوید مشکل خودتان هست...می خندم...یادم می آید چقد شماها خوبید...که نگران من می شوید...که اینقدر برایم دعا می کنید...که چقدر دوستتان دارم من...صدای جیلیز ویلیز یک چیز سرخ کردنی هم این لابه لا می آید...می دانم...مامان دست به کار شده...می دانم اگر او نباشد چراغ خانه مان دیگر سو نمی دهد...می دانم حتما باید یکی توی خانه باشد که گرمش کند،حتی وقتی کولر روشن است...به قول بابا که می گفت:خانه بدون زن یک چیزی کم دارد...زن باید توی خانه باشد تا امیدِ زندگی کردن نمیرد...یادم می آید بابا چقدر عاشق است...یادم می آید مامان چقدر صبور است...و من مشق عشقم را از روی سرمشق های این دو نوشته ام...که دفتر احساسم حالا اینقدر زیبا شده...چشمانم را باز می کنم...توی اتاق میز برعکس است...صندلی...کمد...همه شان آن وَری هستند...بزمِ رنگینِ توی تابلو هم آن وَریست...آن مرد خوشتیپه سرش پایین است و پاهایش بالا و گیتار از دستش نیفتاده....لبخند می زنم...دستی می نشیند روی صورتم...چه نرم است...چه گرم است...آفتاب را می گویم...آفتاب بانو که از پشت پرده سرک کشیده به ایوان دلم...باز هم لبخند...چقدر گیج و منگم...نه که حالم بد باشدها...نه...یک جورِ عجیب و حال خوب کنی منگم...

  • موافق ۶ | مخالف ۰
    • آبان دخت ...
    • سه شنبه ۱۲ مرداد ۹۵

    خاطره بازی


    کلاه قرمزی: «معذرت از ته دل.»
    آقای مجری: «چرا نمیری خونه؟»
    کلاه قرمزی: «آخه... دلم تنگ میشه...»
    آقای مجری: «تنهایی؟»
    کلاه قرمزی: «اِهِین.»
    آقای مجری: «منم تنهام، همه فکر می‏کنن فامیل من شهرستانن؛ یعنی خودم اینجوری گفتم. ولی من هیشکیو ندارم، عین تو...»
    کلاه قرمزی: «کاشکی من دایناسورت بودم.»

    :: یکهویی دلم خواست بروم توی دنیای کودکی هایم...دنیای برنامه کودک دیدن های سرصبحی ...دنیای گِل بازی ها با پسرعمه میم...تیله بازی هایمان...حتی...مشت و لگد هایمان...حتی جای کبودی روی پایم...حتی آن لگدی که زدم توی شکمش و نشست زار زار گریه کرد...حتی وقتی کتاب داستانِ سیندرلا را برایش از حفظ خواندم و او فکر کرد من زود تر از او باسواد شده ام...حتی برای خیلی از حتی های دیگر که با یادآوریشان دارم لبخند :) می زنم...

    #کلاه قرمزی و پسرخاله_1373
  • موافق ۸ | مخالف ۰
    • آبان دخت ...
    • دوشنبه ۱۱ مرداد ۹۵

    مگه خودم خیر دیدم؟ جوابِ خودمو خیر میدم...

    خسته ام...آنقدری که حس می کنم یکی تا می توانسته با مشت هایش روی دلم...شانه هایم...سرم...روی تمامِ جانم کوبیده...آنقدری که روی تختِ خوابِ اتاقم کَجَکی خوابیده ام و انگاری دارم توی یک دفترکاهی...که پر است از واژه های حزن می لولم و گم می شوم...دارم گم می شوم...چه تکرار غریبی...گم می شوم...گم می شوم...گم می شوم مثل آن دختربچه ی کوچولوی توی بازار که دستش رها شد و دیگر...مادرش را ندید...گم می شوم مثل آن بچه آهوی توی جنگل که راه خانه اش را گم کرده بود...گم می شوم...مثل دُرنایی که از دسته ی هم پروازی هایش جا مانده...من چشم هایم را می بندم و سعی می کنم لحظات آغشته به زیباترین دمِ خوشبختی را به یاد بیاورم...لحظاتی که در آغوششان هزاران قهقهه،سرود سعادت سر می دادند...لیک...توی چشمانم سیاهی غریبی موج می زند...بازهم تکرار...سیاهی غریب...سیاهی غریب...غریب...غربت...غربت..اصلا می دانی غربت یعنی چه؟غربت یعنی هرکه دورم هست....هر که قاطیِ روزگار تلخم شده...توی پیراهنش جای خوبی برای دلمویه هایم دارد...اما من...روی تخت خوابِ اتاقم کجکی خوابیده ام و انگاری دارم توی یک دفتر کاهی...که پر است از واژه های حزن،می لولم و گم می شوم...نلخ است هوای روزگارم...امروز که اینجایم و می نویسم...نه بوی نان تازه دلم را هوایی می کند...نه شیرینی مدهوش کننده ی آن عسلِ توی کاسه...نه بوی نسکافه ی داغ...نه عطر محمدی ها و رزهای توی باغچه...نه عطر ایفوریای روی میزم...هیچ چیز...امروز که اینجایم و می نویسم دخترکی روی طاقچه ی وجودم نشسته که یک بغل بغض توی پیراهنش دارد و هزار هزار تارموی شانه نشده ی پژمرده...می شود برای دخترکِ توی وجودم آرزوی جوانه زدن کنید؟


    :: یک وقت هایی به تاریخِ تولدِ توی شناسنامه ام که نگاه می کنم...به سن و سالِ لحظه هایم...می بینم...نه...این ها همه دروغ است...یک سری دروغ های شاخدارِ گوش مخملی کن...عمر آدمی را اعداد نشان نمی دهد...عمر آدمی همان لحظات نابیست که واقعا زندگی کرده...خوب که فکر می کنم می بینم...آخرش دو سال است...ته ته ته تهش دو ساله ام من...

  • موافق ۱۱ | مخالف ۰
    • آبان دخت ...
    • دوشنبه ۱۱ مرداد ۹۵

    بیا وعده کنیم لحظه ی دیدار را...


    اشک در چشم من و عکس حرم می لرزد...

    اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى عَلِیِّ بْنِ مُوسَى الرِّضَا الْمُرْتَضَى الْإِمَامِ التَّقِیِّ النَّقِیِ‏

    وَ حُجَّتِکَ عَلَى مَنْ فَوْقَ الْأَرْضِ وَ مَنْ تَحْتَ الثَّرَى الصِّدِّیقِ الشَّهِیدِ

    صَلاَةً کَثِیرَةً تَامَّةً زَاکِیَةً مُتَوَاصِلَةً مُتَوَاتِرَةً مُتَرَادِفَةً کَأَفْضَلِ مَا صَلَّیْتَ عَلَى أَحَدٍ مِنْ أَوْلِیَائِکَ‏

  • موافق ۵ | مخالف ۰
    • آبان دخت ...
    • يكشنبه ۱۰ مرداد ۹۵

    این قسمت...پاپیون

    اینجا یک وبلاگ آموزشی نیست...اینجا نویسنده از حالِ روزهایش می نویسد....توی هر نوشته اش حقیقتی موج می زند...و یا عشقی...و یا اندوهی...اما بد نیست گاهی میانِ دل مشغولیاتمان از این کارها هم بکنیم...مثلا پاپیون درست کنیم...مثلا آموزشش را بگذاریم تا بلکم به کار یک نفر بیاید :))

  • موافق ۵ | مخالف ۰
    • آبان دخت ...
    • يكشنبه ۱۰ مرداد ۹۵

    او می رفت...


    در ازدحام تلخِ غمِ غروبی غمگین،آن گاه که فروغ خورشید به یغما می رفت...آن گاه که هوای مه آلودِ شهر،به انتظار خرامیدن مهتاب نشسته بود،پسرکی پیر،کنج کافه ای کوچک،چشم انتظار دستان سپید نسیمی بود تا غبارِ غمی غریب را از چشمانش به حبس ابد فاصله ها محکوم کند...و من...آن گوشه کنار ها...روی یک صندلی چوبی که دست زمان به نابودیش می کشاند،ساعت ها به تندیس این منتظر همیشگی می نگریستم...و اما نگاه او...نگاه غم آلوده اش...نگاهِ سرشته به نمِ اشکِ عشق آلودش به دور دست ها بود...به خاطرات دور و بعیدی که در نوبهار جوانی او را به ورطه ی پیری می کشاند...پسرکی پیر که قاشقی کوچک را در آغوش قهوه می رقصاند و نگاهش گه گاهی از فنجان قهوه به آن سوی پنجره ها و چند نفس دیگر از دنیای مغموم آدم های شهر، به روی همان فنجان می افتاد...گویا دچار بود...دچار حادثه ای که همه لحظه های تنهایی اش را به اسارت می کشید...حادثه ای چون عشق...همان عشقی که گاه آدمی را از فرش به عرش و گاه در اوج دلهره ها از عرش به فرش می کشاند...و چه بگویم...چه بگویم از چشمان عاشقی که زمزمه ی دردهایش را در گوش زمان فریاد می زد...چشمان پسرکِ پیرِ غریبی که هر روز کنج این کافه ی کوچک،فنجان فنجان قهوه ی سرد ننوشیده می گذاشت و در سکوتِ ثانیه های خسته ی غروبی غمگین،ضربان گام هایش هد هدِ خبر رسانِ رفتنش بودند...او می رفت...با دنیایی از آرزوهای محال...آرزوهایی که پشت دیوار زمان جا مانده بود...

    :: برود به دسته ی قبلا نوشت ها...

    :: 1394/11/4
  • موافق ۵ | مخالف ۰
    • آبان دخت ...
    • شنبه ۹ مرداد ۹۵

    چالش طوری :))

    چالش ها از اتفاقات جالب و دوست داشتنی دنیای بلاگرهاست از نظر من :)

    چالش جدیدی به راه افتاده که استارتش را آقای گوهری زده

    شرکت میکنیم ما هم :))

  • موافق ۵ | مخالف ۰
    • آبان دخت ...
    • جمعه ۸ مرداد ۹۵
    تنها بودن های مدرن شهری،آن زمانی که حتی آسمان شب کنج کوچه ای تاریک می گرید،امثال مرا دست به قلم کرده و امثال غیر من را به هزاران کار دیگر مشغول...این است که می نویسم...