دورهمیِ بلاگی :))

ابتدا به ساکن باید تشکر کنم از این همه محبت...از این همه لطف و این همه دعاهای قشنگتون...و چه قدر خوشحالم که از طریق این وبلاگ با خیلی از شماها آشنا شدم و چقدر خوبه دوستای گلی مثل شما داشتن...مرسی که هستین...مامان فعلا حالش خوبه...البته 20 روز دیگه دوباره باید بره تهران و ... اما مطمئنم خدا و دعاهای شما پشتشه...مطئنم که خوب میشه :)

و اما...

از اونجایی که راه رفتنی رو باید رفت و بستنی لیسیدنی رو باید لیسید(!)شعر ناقص رو هم باید کامل کرد!( چه ربطی داشت آخه :| ) و از اونجایی که دورهمی ها همش شیرینن و خوش میگذره پس...

با هم شعر می سراییم! :دی 

سه مصرع اول رو من گفتم...شما مصرع آخرشو بگین...

ردیفش کلمه ی " شد " هست :)


:: شکر خدا حال دلم گود*شد

غصه ی دل هم،همه نابود شد

دلبرکم آمده با ارمغان،

......................................

آ.د


* گود = good

:: رعایت وزن الزامی نیست فقط بهش بخوره کافیه :)) [ستاد سرودن اشعار ناسالم :دی]


:: ایده گرفته شده از(اینجا)

  • موافق ۱۰ | مخالف ۱
  • نظرات [ ۳۵ ]
    • آبان دخت ...
    • يكشنبه ۲۷ تیر ۹۵

    مادرم؟می شنوی صدایم را؟

    ببین جانم...من...دخترت...هیچگاه بلد نبودم بهت بگویم دوستت دارم...هیچوقت بلد نبودم مثل همه ی دخترها بپرم بغلت و ماچت کنم و بگویم:قربون مامانم برم! من...نابلدِ محبت های دخترانه ام...اصلا...اصلا محبت هایم هم خَرَکیست!وقتی آن غروب غم انگیز رفته بودی مغازه و دیر کردی و شب شد...که زنگ می زدم و در دسترس نبودی...من دلم به هزارو یک راه که نه...به تریلیون تریلیون راه رفت تا برگردی...آخرش هم با اخم گفتم:چر اینقد دیر کردی؟ انگار نه انگار تو مادری و من دختر! تو اما با لبخند گفتی:نونوایی شلوغ بود.مجبور شدم چندتا تنور وایسم...و من تازه چشمم افتاد به نان های توی دستت و دلم از تریلیون تریلیون راه برگشت و آمد وسط خانه...می بینی؟ بلد نبودم بگویم:مادریِ من؟ چرا دیر کردی آخه؟دلم هزار راه رفت قربونت برم! بلد نبودم دانه ی بوسه روی گونه ات بکارم تا جوانه بزند و دلت از محبت دخترانه ام گل گلی شود...شاید تو آن روز فهمیدی اخم و آن سوال از نگرانی ام بوده...اما...بگو امروز هم می دانی دلم آشوب است؟ دلم برای تو که عازم تهرانی آشوب است؟ دلم برای تو که می خواهی بروی پیش فوق تخصص فلان فلان آشوب است؟ می توانی ببینی چشمانم دو دو می زند؟ می توانی ببینی انگاری یک بغض کله گنده توی گلویم جا خوش کرده و چند روزیست دلم باران میخواهد و خیابان خیس بی انتهایی که هی قدم بزنم...هی بغض شوم...هی قدم بزنم...و گلویم از درد منفجر شود؟!من یک وقت هایی محبت کردن ها و آرام شدن هایم جنس مردانه می گیرد...باور کن پشت نگاه قهوه گون من دریاییست طوفانی و اما...قفلی بر دهانم...که نمی جهد از آن محبت...که نمی جهد از آن دخترانه بودن...می شود بیایی کنارم بنشینی و من قربان صدقه ی صبح بیدار شدن هایت بروم؟ می شود بیایی کنارم بنشینی و من قربان صدقه ی آن چهره ی خواب آلود با نمکت شوم که می شوی شبیه دختر بچه های 5 ساله ی دوست داشتنی؟ می دانی مادرِ قصه ی روزگارم،من همیشه نویسنده بودم و نابلدِ سخن گفتن هایی که توی هر واژه شان یک بغل محبت موج می زند...تو مرا ببخش...شاید هنوز می خندم و لبخند میزنم،اما...دلم آشوب است مادر...


    :: می شود برای مادرم دعا کنید؟ برای سلامتی اش...

    :: حیف فریاد مرا بغض به یغما برده...یک بغل حرف ولی محض نگفتن دارم...

    [جواد نوروزی]

  • موافق ۷ | مخالف ۱
    • آبان دخت ...
    • شنبه ۲۶ تیر ۹۵

    چشمان شرقی تو مرد...جان من است :)

    بیا بیخیال دنیا بشویم مرد من...بیا اینجا...کنار دلدادگی هایم بنشین تا برایت عاشقانه بگویم...از آن عاشقانه هایی که وسطش کم می آوری و می پرانی:برو دو تا استکان چایی بیار!!!بیا مثلا من آن دختر روستایی کم رویی باشم که چارقد گل دار به سرم می بندم و تو آن پسر روستایی با ابروهای کمانی،که نصف دختران محل عاشقت هستند...که هی از پنجره ی چوبی اتاقشان که روی طاقچه اش شمعدانی های رنگی رنگی گذاشته اند،منتظر می مانند تا سروکله ات پیدا شود و از لای پنجره نگاهت کنند...ولی تو ... چشمت به پنجره ی بسته اتاق من باشد...و به رزهای رونده ای که قابش کرده اند...آن وقت من پنجره را باز کنم و با گونه های گل گلی سرخ شده،یواشکی آن تیپ ساده ی روستایی ات را به آغوش چشمانم بکشم...تو هم لبخند بزنی...می دانم که می دانی پشت این پنجره ی نیمه باز دختر روستایی کم رویی ایستاده که چارقد گل دار به سر دارد...که دلش،دل دلِ آن چشمان شرقی را می کند...آن ابروهای کمانی...آن وقت بروی دم دروازه ی خانه تان...منتظر شوی تا بالاخره با یک تشت پر از لباس های الکی که تمیزند و بهانه ی شستنشان یک سبد دلتنگیست،بروم سمت رودخانه...یک سلام تند و آرام و خجالتی بیندازم توی گوشت و باعجله دور شوم...به زنان روستایی که کنار رود پخش و پلایند نگاه کنم...بنشینم و لباس های تمیزِ توی تشت را به آب بزنم و خیره شوم به سنگ های زیر آب ...به بالا و پایین شدن قطره های بازیگوش...صدای رودخانه بپیچد توی گوشم...صدای خنده ی زنان روستایی...صدای گاوها و میش ها و گوسفندها...صدای زنگوله ی بزها...من اما دلم جای دیگری باشد...همان جایی که اولین بار توی بچگی هایمان یک گل سرخ گذاشتی لای آبشار خرمایی موهایم...همانجایی که پسر مشدی قاسم را انداختی توی آبِ همین رودخانه چون عروسک چوبی ام را شکسته بود...ولی ناگهانی...با صدای پایی به خود بیایم...حس کنم یکی کنارم ایستاده...که رودخانه هم تاب نیاورد و تمامَش را به آغوش کشیده...که عکسش توی آب دارد بهم نگاه می کند...سر بچرخانم...یک جفت گیوه ی قهوه ای ببینم...آرام آرام نگاهم را بالا بکشم...شلوار مشکی...پیراهن سفید...جلیقه ی مشکی که دکمه هایش باز است...و آخر هم برسم به یک جفت چشمان شرقی که بهم لبخند می زنند...آرام بنشینی کنارم...لب بگزم و به اطراف نگاه کنم...به زنان پخش و پلای کنار رود که با اخم و نچ نچ و پچ پچ نگاهمان می کنند...آن وقت تو...تو که اینگونه رسوایمان کردی...یک سیب سرخ از توی جیبت در بیاوری و مقابلم بگیری...با لبخند...با آن گونه های چال دار مدهوش کننده ات...لپ هایم دوباره اناری شود و لبخند تو عمیق تر...و یکهویی صدای دست و سوت و کل کشیدن بیاید...امان از عشق...سیب را با لبخند ازت می گیرم مرد من...
  • موافق ۱۰ | مخالف ۱
    • آبان دخت ...
    • پنجشنبه ۲۴ تیر ۹۵

    سرگذشت لافکادیو


    او به راستی نمی دانست به کجا می رود.اما این را می دانست که به جایی می رود.چون هر کس به هر حال باید به جایی برود.مگر نه؟!


    :: سرگذشت لافکادیو،شل سیلور استاین

    :: البته برای گروه سنی 10 تا 12 ساله D: منتهی خوندنش برای بزرگترها خالی از لطف نیست :))

  • موافق ۷ | مخالف ۰
    • آبان دخت ...
    • چهارشنبه ۲۳ تیر ۹۵

    اعترافات شبانگاهی یک شب زده!

    اعتراف می کنم کلاس اول که بودم،مشق فردام یه صفحه ش موند...نوشتم و نوشتم تا رسیدم به اولین اشتباه...ولی هر چی می گشتم پاک کنی نمی دیدم! فکر کنم مدرسه جا مونده بود...چون تا جایی که یادم میاد اون 8-10 تا غلط و خط خوردگی صفحه رو با تف پاک کردم!!! :| چیه؟؟؟ :| بچه بودم!میفهمی؟ بچه! :| تازه فردا مشق تفیمو با افتخار بردم پیش معلم...فقط نمی دونم چرا هیچی بهم نگفت! :دی البته شاید چون بار اولم بود :|

    :: به پستم که نگاه می کنم می بینم همه کس جرئت یه همچین اعترافی رو ندارن! :))

  • موافق ۱۲ | مخالف ۰
    • آبان دخت ...
    • سه شنبه ۲۲ تیر ۹۵

    باران که می بارد...

    غریب شبی است امشب...
    که باران می بارد
    سمفونی شبانه ام شده صدای باران ...
    پنجره باز است...
    بوی خاک باران خورده را دستی به تمام اتاقم پاشیده...
    و در این میان...
    تو
    نیستی...
    حال بگو...من با این لحظه ی عاشقانه چه کنم؟
  • موافق ۸ | مخالف ۰
    • آبان دخت ...
    • دوشنبه ۲۱ تیر ۹۵

    تو نگو آخ :)

    ببین من عاشقم...

    عاشق ها هم که می دانی،عقل توی سرشان نیست!!!

    یک وقت هایی اختیارکارهایشان از دستشان در می رود...

    مثلا وقتی سر پوست کندن خیار دستت را می بری و بلند می گویی:آخ!!!

    دست من نیست که با هُل از جایم می پرم و به سمتت می دوم.

    که از چشمانم دانه دانه اشک پایین می ریزد 

    دست من نیست که یکی در میان قربان صدقه ات می روم و 

    آن خیار بی وجود را لعن و نفرین می کنم.

    تعجب نکن از لعن و نفرین هایم!

    مگر نمی بینی؟ این خیار باعث شد تو بگویی آخ!

    می دانی تو بگویی آخ یعنی چه؟؟؟ 

    یعنی یکهو جانم بلرزد و ساختمانی هزار طبقه آوار شود روی سرم...

    روی دلم...

    آن وقت گرد و خاکش برود توی چشمانم...چشمانم بسوزد و هی ازش اشک بیاید!

    هی ازش اشک بیاید ...آخرش هم دنیایمان را سیل ببرد...

    می بینی جانِ من؟

    آخ گفتن تو ارتباط مستقیم با بلایای طبیعی دارد!


    :: به اشتیاق تو جمعیتی است در دل من/بگیر تنگ در آغوش و قتل عامم کن...

    [علیرضا آذر]


  • موافق ۱۳ | مخالف ۰
    • آبان دخت ...
    • دوشنبه ۲۱ تیر ۹۵

    آبو 2

    این تنها یک پست است
    و عرض ارادت به دوست عزیزی که وبلاگش را از خیلی قبل ها دنبال می کنم...
    وبلاگی ساده... بی تکلف...که بار اول از اسمش هیچ سر در نمی آوردم...
    آبو...
    :: این حرکت پیشنهاد داده شد از (اینجا)
    :: از دسته پست های دوست داشتنی آبوی عزیز...



  • موافق ۱۰ | مخالف ۰
    • آبان دخت ...
    • يكشنبه ۲۰ تیر ۹۵

    اگر...

    اگر خودت بودی...

    اگر می دیدی چگونه یک روزهایی نبودنت،

    نداشتنت،

    نفس نکشیدنت،

    دست می گذارد بیخ گلویم...

    اگر تقویم رنگ پریده ی اتاقم را در چشمانت قاب می کردی،

    ضربدرهای نبودنت را می شمردی،

    اشک های پای ضربدرها را می دیدی،

    آن وقت...

    شاید

    از پس کوچه ی دلتنگی هایم می گذشتی و 

    به روی همه غم هایم 

    حریری از جنس مهربانی می کشیدی...

    و دست بلند می کردی برای گورستان شادی هایم...

    تا یک به یک به پا خیزند...

    آخ که تو

    قیامت لحظه های منی...


    :: عکس از ناکجا آباد...

  • موافق ۹ | مخالف ۰
    • آبان دخت ...
    • شنبه ۱۹ تیر ۹۵

    امروز که نجّارباشی شده بودم :))


    پرنده ها همیشه موجودات دوست داشتنی ای هستند.نازدانه های کوچولویی که خیلیشان یا هنرمندند یا تجلی هنرمندی خدا...می شود ساعت ها نگاهشان کرد و خسته نشد...می شود به اندازه ی یک قرن با این موجودات رفاقت کرد.نه زبان نیش دار دارند...نه می روند درد دل هایت را به دیگران بگویند و نه اهل دو رویی اند.دروغ نمی گویند...خیانت نمی کنند...زیرآبت را نمی زنند...پرنده ها همیشه رَفیق هستند.مثلا قبیله ی گنجشک هایی که هر روز صبح با صدایشان نوید یک فرصت دوباره...یک حیات دوباره را به من می دهند مگر می شود بد باشند؟ قمری نازک دلی که هروز به حیاط خانه ی مادربزرگ سر می زند و حال شمعدانی هایش را می پرسد مگر می شود بد باشد؟ یا...یا مثلا کبوتر همسایه مان که تا اوج آسمان می رود و باز به خانه اش باز می گردد...باز روی شانه ی صاحبش می نشیند مگر می شود بد باشد؟ اما پنجره ی اتاق من طاقچه ای رو به بیرون ندارد که برای گنجشک کوچولوهای سرصبحی دانه بریزم...حتی برای آن قمری نازک دل...حتی...حتی برای کبوتر همسایه که گاهی روی دیوارمان می نشیند...امروز خواستم برای پنجره ی اتاقم طاقچه درست کنم...چند تکه چوب MDF خاک خورده ی ته انبار...میخ...چکش...ضربه زدن های پیاپی...میخ هایی که کج می شد و اعصابم را رو به طغیان می برد...خراب کاری هایی که تنها برای چسباندن سه قطعه چوب کرده بودم...خب مگر من چند بار دلم خواست برای پنجره ی اتاقم یک طاقچه درست کنم؟مگر چند بار دلم خواست برای گنجشک کوچولوها و قمری و آن کبوتر،دانه بریزم؟ اما در نهایت طاقچه ام برای نصب آماده شد...وقتی به دیوار پشت پنجره رسیدم...چکش به دست خواستم طاقچه ام را بچسبانم...که...دیوارمان با میخ سر ناسازگاری زد و به هیچ وجه او را نپذیرفت...به همین سادگی همه ی تلاش هایم آن لحظه به باد رفت...همه ی آن تلاش های پس از خرابکاری که دانه دانه عشق تویشان کاشته بودم... طاقچه ام ماند گوشه ی انبار...چکش و میخ ها هم...اما...نا امیدی پشت پنجره دست و پا می زند...من فردا چاره ی دیگری می اندیشم :))

    :: که یکهویی وقتی همه ی امکانات چسباندن یک چیز به دیوار را برده اند،
    هوس نجاری و طاقچه نصب کردن به سرتان نزند :|

    :: که با عشق تلاش کنید.خسته بشوید.عصبانی بشوید.اما با عشق تلاش کنید.
    مثلا سه قطعه چوب را با عشق به هم بچسبانید :)

    :: که نا امید نشوید :)
  • موافق ۵ | مخالف ۰
    • آبان دخت ...
    • شنبه ۱۲ تیر ۹۵
    تنها بودن های مدرن شهری،آن زمانی که حتی آسمان شب کنج کوچه ای تاریک می گرید،امثال مرا دست به قلم کرده و امثال غیر من را به هزاران کار دیگر مشغول...این است که می نویسم...