ماجرای من و معشوق مرا پایان نیست...

همیشه گیتار را دوست داشتم...اصلا آنقدری که نمی دانم چجور باید توصیفش کنم...انگار او معشوق باشد و من عاشق...که می بینمش چشمانم برق می زند...که صدایش...آخ صدایش...

کلیپ

:: هر چیز که مربوط به هنر باشد دوست دارم...از نقاشی و طراحی گرفته تا موسیقی و عکاسی و... و خب این کلیپ...کاری به هیچ چیزش ندارم...کاری به تیپ نوازنده اش...کاری به آن جمع و قیافه ها...فقط وقتی انگشت هایش روی گیتار رقصید...و این صدا...عجیب توی خودم رفتم...

  • موافق ۱۱ | مخالف ۱
    • آبان دخت ...
    • پنجشنبه ۷ مرداد ۹۵

    دیلینگ!!!

    خب...

    یادتونه گفتم سنتور زده بودم؟

    البته نه اینکه بلد باشما...کلا صفرِ صفرم! هیچی بلد نیستم از سنتور  :|

    و همینطور الکی،

    الله بختکی شروع کردم زدن و ضبطش کردم...

    و خب واقعا و عمیقا پیشنهاد میدم اینو گوش ندید :|

    چون خیلی داغونه ...کلا نت ها تو هوای اتاق پرواز می کنن اونم چجورم:)))

    فقط گذاشتم اینجا تا اولین خاطره ی ساز زدنم ثبت بشه همین :)

     


     

  • موافق ۱۱ | مخالف ۰
    • آبان دخت ...
    • پنجشنبه ۷ مرداد ۹۵

    هر تار موی تو غزلی عاشقانه است...


    راستی مــرد!

    نمی دانی چه عالمی دارد بانــو ی تو بودن...



    :: هر تارموی تو غزلی عاشقانه است/دیگر رسیده تا کمر این شعر آخرت...

    [صالح دروند]

  • موافق ۷ | مخالف ۰
    • آبان دخت ...
    • چهارشنبه ۶ مرداد ۹۵

    عصرهای بارانی پر است از هیاهوی باران و یاد...

    کاش امروز که باران گرفته بود...امروز که نرم نرمک زمین حال و هوایش تازه می شد...که شمعدانی ها چشم هایشان را بسته بودند و با لبخند سر به آسمان بلند کرده و آرام می رقصیدند...کاش امروز که عطر خاک نم خورده حیاط خانه را آکنده بود،می شد دست تک تکتان را بگیرم[البته برای مذکر ها ترجیحا آستینتان را ;) ] و مهمان خانه مان کنم...آن وقت بنشینیم روی ایوان...برایتان چای زعفران بریزم...آسمان نم نم ببارد...حسن یوسفِ توی گلدان سرک بکشد به بساط چای و شیرینی مان...نسیم هی بپیچد میان واژه هایی که از دهانمان بیرون می جهد و ببرد دَرِ گوش رُزهای سپید توی باغچه جار بزند...کاش می شد توی این حال خوب...توی این عصر خنک بارانی که از همه جاش حال خوب جوانه می زد شریکتان می کردم...کاش می شد شما را می نشاندم روی ایوان خانه...و می گفتم: راستی حال دل هاتان چطور است؟

    :: بابا جان؟ امروز که نبودی یواشکی سنتورت را برداشتم...یواشکی مضراب به دست برای خودم آهنگ های الکی زدم...آخرین آهنگِ الکی ام،الکی الکی خیلی غمگین شد...بین خودمان بماند بابایی...یواشکی بغضم گرفت که تنهایم...


  • موافق ۷ | مخالف ۰
    • آبان دخت ...
    • سه شنبه ۵ مرداد ۹۵

    ناگهانی...

    من هنوز منتظرم...

    منتظرم میان ثانیه های سنگین انتظار،

    مادامی که سنگ فرش های خیس شهر را متر می کنم،ناگهان تکرار شوی...

    من به این اتفاق ناگهانی محتاجم...

    و به عصر باران خورده ای که تو را به قلبم هدیه دهد.

    باور کن این روزها

    از حجم سنگین نبودنت،نفس هایم به شماره افتاده...

    بیا...

    من به این اتفاق ناگهانی محتاجم...


    :: اسرار غمش گفتم،در سینه نهان دارم

    رسوای جهانم کرد،این رنگ پریدن ها...

    [یغمای جندقی]

  • موافق ۱۱ | مخالف ۰
    • آبان دخت ...
    • سه شنبه ۵ مرداد ۹۵

    بانوی یک مرد...



    خواب دیده بود مردِ زندگی اش...
    حسینش...
    مُرده...
    توی خواب زار میزد...
    می گفت:دستای حسینمو از تو تابوت در بیارین...
    من می خوام دستای شوهرمو بوس کنم...حسینم این همه زحمت کشید...
    برام خونه ساخت...
    دستای حسینمو بیارین من ببوسم ...
    جیغ میزد:حسینــــــــــم برام خیلی زحمت کشیـــــــــد...
    از خواب که بیدار شد،حسینش کنارش بود...
    آرام...متین...
    پلک هایش سایه می انداخت روی صورت سبزه ش...
    بیدار شد و خواب آلود گفت: چی شده زهرا؟؟؟
    حس آن لحظه اش چه بود؟
    چه آرامشی؟
    خدایا...
    حسین هیچکس را ازش نگیر...
    حتی توی خواب...
    بیدار که شده بود...
    تا شب بیحال و کرخت بود...
    تا شب توی خودش بود...
    تا شب همه می پرسیدند:چی شده زهرا؟؟؟
    بیدار که شده بود حسین را جور دیگری نگاه می کرد...
    بیدار که شده بود...
    عاشق تر بود...

    :: وقتی برایم می گفت...دست من نبود که بغض کردم...دست من نبود که مو به تنم راست شد و اشک در چشمانم جمع...فقط گفتم:خیر بوده...ایشالله همیشه خوشبخت باشین عزیزم...

    :: نوشتم که یاد قلبم بماند...هنوز عشق هست...

    :: دزدی بوسه عجب دزدی پر منفعتیست
    که اگر باز ستانند دو چندان گردد :))
    [صائب تبریزی]
  • موافق ۱۰ | مخالف ۰
    • آبان دخت ...
    • دوشنبه ۴ مرداد ۹۵

    از دیارِ این سبزِ بی ادعایِ همیشگی...از دیار نیما می آیم...

    مرغ آمین دردآلودیست کاواره بمانده

    رفته تا آنسوی این بیدادخانه

    بازگشته رغبتش دیگر ز رنجوری نه سوی آب و دانه

    نوبت روز گشایش را در پی چاره بمانده.


    می شناسد آن نهان بین نهانان(گوش پنهانِ جهان دردمندِ ما)

    جور دیده مردمان را.

    با صدای هر دم آمین گفتنش آن آشنا پرورد،

    می دهد پیوندشان در هم

    می کند از یاس خسران بار آنان کم

    می نهد نزدیک باهم،آرزوهای نهان را.


    :: خواندن خط به خطِ نیما...آن هم در پاکیزه ترین هوای ممکن...عجیب می چسبد :)


    ::مرغ آمین_نیما یوشیج

    ::عکس_آبان دخت_تابستان 1395

  • موافق ۱۰ | مخالف ۰
    • آبان دخت ...
    • يكشنبه ۳ مرداد ۹۵

    خود سانسوری!!!

    بیایید توی دنیای وبلاگ هایمان واقعی باشیم...خودمان باشیم...مگر می شود میلیون میلیون آدم بلاگر باشند و همه شان بچه درسخوان؟همه شان دانشجوی دانشگاه های معتبر کشور؟ همه شان مودب و متین و با اعصاب؟همه شان بدون عادات بد؟ همه شان عاشق پیشه و هنرمند؟ نمی شود دیگر!حالا شاید هم یکهویی این بین یکی را ببینی که از زندگی نا امید است یا مثلا نوشته من امروز دست توی دماغم کردم!!!! که مخاطب ها هم می آیند و اَخ و پیف می کنند که" این چیه نوشتـــــــی حالمون به هم خـــــــــورد!!! " اگر نصف این خودسانسوری ها تقصیر بلاگر باشد نصف دیگر به گردن این بعضی مخاطب هاست!بیایید دیگران را همانطور که هستند قبول کنیم...عقایدشان را بپذیریم...در کنارشان باشیم اما طوری رفتار نکنیم که مجبور شوند خودشان را سانسور کنند و ننویسند مثلا این ترم 6 درس را افتادم! ننویسند نامردی کردم...وبلاگ آدم یک جورهایی خانه ی آدم است...چیزی ننویسید که باعث بشود از خود واقعی شان دور شوند...مثلا من هنوز موفق به ترک عادت بد خود نشده ام...که بطری توی یخچال را همینطور راست راست بدون لیوان بالا ندهم!هنوز گاهی اتاقم بازار شام می شود...ریاضی ام شده 15...حوصله ی بچه های بی ادبِ حرف گوش نکن را ندارم و کافیست چوب لای چرخم بگذارند که آن وقت من می دانم و آن ها! هنوز اجازه نمی دهم کسی توی گوشی ام سرک بکشد...و...و...و...همه ی ما گلچینی از عادات...رفتار...افکار و عقاید خوب و بدیم...بیایید واقعی باشیم نه خودسانسور شده :)
  • موافق ۱۰ | مخالف ۰
    • آبان دخت ...
    • يكشنبه ۳ مرداد ۹۵

    تو چه دانی که...

    دلت که گرفته باشد،روزهایت حال عجیبی دارند...ظهر دم کرده ی تابستان برایت غروبِ جمعه ی دی ماه می شود...همان اندازه سرد...همان اندازه دلگیر...دلت که گرفته باشد دیگر لبخند اطلسی های روی ایوان را نمی بینی...بازیگوشی پیچک روی دیوار ... رقص ماهی قرمزهای توی حوض ...هیچ کدامِ این ها را نمی بینی...فقط شاید گهگاهی بنشینی روی طاقچه ی دلتنگی هایت و خیره شوی به دیوار...و فکر کنی ...فکر کنی...فکر کنی...آخرش هم نفهمی در این دقایق شناورِ از هم گسسته،به چه فکر می کردی؟به چه فکر می کردی که اشک هایت تا چانه ات غلتیده...به چه فکر می کردی که دستی گلویت را با تمام قدرت می فشارد...که نفس هایت درد می کند...راستی درد...شنیدی که؟همه می گویند:«درد را از هر طرف بخوانی همان درد است» من می گویم...دلتنگی را هم از هر طرف بخوانی دلتنگیست.حتی مچاله اش کنی،قورتش بدهی،باز هم دلتنگیسیت.که با عث می شود ظهر دم کرده ی تابستان برایت غروبِ جمعه ی دی ماه شود...


    :: امروز دلیل دلمویه های جانم رسوا شد...


    - چندماهه گلو درد دارم...بغض هم که می کنم انگاری گلوم داره منفجر میشه از درد...

    معاینه ام کرد...

    - عفونت که نداره...تیروئید هم که نداری و طبیعیه...

    من...سکوت...

    - روحت سالمه؟!

    - نمی دونم

    در دل اما می گویم:«نه!»


    :: تو چه دانی که

    پس هر نگه ساده ی من

    چه جنونی

    چه نیازی

    چه غمیست...


    [مهدی اخوان ثالث]

  • موافق ۷ | مخالف ۰
    • آبان دخت ...
    • شنبه ۲ مرداد ۹۵

    کنون مانند سرما درد با من گشته لذت ناک...

    هی می گویند طنز بنویس...

    بگذار نوشته هایت این ملتِ غم زده را بخنداند...!

    دِ آخر لامصب ها!

    مـــن او را نــــدارم...

    می فهمید او را نداشتن یعنی چه؟



    :: عکاس_امیرعلی.ق

    :: عنوان_نیما یوشیج

  • موافق ۱۰ | مخالف ۱
    • آبان دخت ...
    • جمعه ۱ مرداد ۹۵
    تنها بودن های مدرن شهری،آن زمانی که حتی آسمان شب کنج کوچه ای تاریک می گرید،امثال مرا دست به قلم کرده و امثال غیر من را به هزاران کار دیگر مشغول...این است که می نویسم...